سرویس تاریخ «انتخاب»: میرزا عبدالحسین شیخالملک متخلص به اورنگ، سخنور و شاعر همچنین نماینده دورههای پانزدهم تا هفدهم مجلس شورای ملی بود. او پس از مشروطیت با سرداراسعد بختیاری رابطه نزدیکی پیدا کرد و همه جا با او همراه شد. در جریان جنگ اول جهانی به «دولت موقت ملی»، که در کرمانشاه با حمایت آلمان و عثمانی تشکیل شد، پیوست و پس از شکست این دولت به استانبول کوچید. در استانبول بود که سردار اسعد طی نامهای او را به تهران فراخواند. اورنگ بر سر راه عزیمت به تهران، به ادسا [در اکراین امروزی که آن زمان جزئی از روسیه بود ]محل تبعید محمدعلیمیرزا، شاه مخلوع، رفت و پس از مدتی توقف در آنجا و نشست و برخاست با محمدعلیشاه روانه ایران شد.
شیخالملک در شهریور ۱۳۳۲ طی یادداشتی برای مجله اطلاعات هفتگی (مورخ ۲۷ شهریور ۱۳۳۲) از چگونگی روانه شدنش به ادسا و گفتوگوهایش با محمدعلیمیراز در آن ایام روایت کرد:
بر حسب انس و الفتی که با مرحوم حاج علیقلیخان سردار اسعد در منزل مرحوم میرزا سید عبداللهخان اتابکی متخلص به امیر پیدا کرده بودم در ایام اقامت اسلامبول مرقومهای از ایشان به من رسید که مرا به تهران دعوت کرده بود. جواب عرض کردم: «من مصمم به رفتن به ادسا برای ملاقات محمدعلیشاه هستم» جوابا مرقوم داشتند که «شما از ادسا هر وقت میخواهید به تهران بیایید قبل از ورود به ایران تلگرافا یا کتبا مرا از هنگام ورود خود به سرحد ایران مسبوق سازید.» با این دستور از اسلامبول حرکت کرده به ادسا رفتم و در هتل «گیرمانیا» منزل نموده و به حضور محمدعلیشاه رفتم و چندی به دستور ایشان در ادسا توقف کردم. محمدعلیشاه بینهایت از رفتن من به ادسا خشنود و مسرور شد. پس از چند روزی ناخوش شدم به اشاره ایشان به مریضخانهای رفتم و بیستوپنج روز در مریضخانه بودم. پس از حصول بهبودی هم چندی در ادسا متوقف و همه روزه نزد ایشان میرفتم. دولت روس مراسم احترام یک پادشاه را درباره او بجا میآورد.
صحبتهای کنار دریا
محمدعلیشاه صبحهای زود به کافه معینی لب دریا میرفت و آن قهوهخانه دارای چند شاهنشین بود. به مجرد ورود شاه کارکنان کافه پاراوانی جلوی شاهنشین محل جلوس شاه میگذاردند که مردم داخل کافه ایشان را نمیدیدند و از خارج کافه که خیابان مشرف به دریا بود اگر کسی عبور میکرد البته شاه را میدید، چون منظره آن کافه و عبور خلق و آمد و رفت کشتیها خیلی جالب بود، خاطر وی را مشغول میکرد و تا نزدیک ظهر شاه از آنجا خارج نمیشد.
من هم نزد ایشان بودم و شاه عادت داشت کمی که چشمانش به تماشای آمد و رفت مردم عابر در خیابان خیره میشد با خود حرف میزد و ملتفت نبود که دیگری در محضر او نشسته است. این عبارت را در عربی «حدیث نفس» و در فارسی «ژکیدن» میگویند. شاه سخت به این عادت متکی بود و در این حالت روزی با خود میگفت: «تو گفتی و شماها ابرام [اصرار]کردید و اِلا من اتابک را اگر تلف نکرده بودم، به این روز مبتلا نمیشدم.» من در این هنگام عرض کردم: «اعلیحضرت در این عادت ممکن است دچار زیانی شوید که جبریهاش آسان نباشد.» فرمود: «یک مشت مردم بیعلاقه به همه چیز در لباس دلسوزی نسبت به من اطراف مرا گرفته بودند و اتابک را دشمن من و مملکت معرفی کردند و آنقدر پا فشردند که مرا در تلف او موافق نمودند و خودشان پشت قرآنی را نوشته مهر کردند و هرچه کردند آن هفت نفر کردند. گناهی نداشتم و بعدها فهمیدم که نیت اتابک بد نبود و به صلاح من و مملکت بود و او میخواست با مشروطیت به مصلحت من سازش کند و خدا میداند که آن هفت نفر نگذاشتند و در تلف کردن صور اسرافیل و ملکالمتکلمین و قاضی قزوینی همان اشخاص آمدند و گفتند که قزاق با این افراد خونی است اگر این اشخاص سیاست نشوند قزاق شورش میکند و به من حتی مجال استخاره کردن هم ندادند. آن سید بدبخت سید جمالالدین اصفهانی را آن پدرسوختهها کشتند. خدا کند آن سید، سید واقعی نبوده و دست من آلوده به خون سید اولاد علی نشده باشد.»
از من کمک خواست
باری در ایام توقف ادسا کرارا از این قبیل سخنان میگفت و اسامی کسانی را در قتل اتابک و دیگران ذکر میکرد، لیکن من به هیچ وجه نام آنها را که از شاه شنیدهام در این یادداشت نخواهم نوشت و تا زندهام به زبان نخواهم آورد، گرچه آنها هم زنده نیستند، ولی مسموعات خود را درباره آنها نمینویسم.
یک نفر از هفت نفری که شاه آنها را جزء مسئولین قتل اتابک اسم برد و گفت: «پشت قرآن را آنها نوشته و مهر کردند» چندین سال بعد از آن تاریخ در طهران مریض شد و در ایام مرضش مرا طلبید چه که با من خصوصیت زیاد داشت و اظهار پشیمانی نموده و گفت: «مرا گول زدند و پشت قرآن را در قتل اتابک واداشتند که من بنویسم و امضا کنم. من هم کردم. اکنون چاره کار من به عقل تو چیست؟» من ابدا اظهار اطلاع نکردم، که این داستان را در ادسا شنیدهام به او گفتم: «استغفار کن و عیال مرحوم اتابک زنده و بیچیز شده است به او کمک مالی کن.» و من میدانم که خیلی کمک کرد. خداوند کریم از همه به کرم عمیم خود درگذرد و همه را بیامرزد و ما را به خودمان وانگذارد.
یک روز دیگر شاه با خود حرف میزد، ضمن حرف زدن گفت: «باز تقیزاده که هیچوقت به ما فحش نداد و از ظلالسلطان پول برای دشمنی با ما نگرفت، اما تو چه کردی؟ هم از ما پول گرفتی آن هم [نه]یک دفعه صد دفعه و هم از دو سه نفر شاهزاده پدرسوخته نمک به حرام پول گرفتی و فحش مادر و خواهر هم به ما دادی.»
باری اگر بخواهم آنچه که ایشان در ایام مختلف نسبت به اشخاص مختلف گفتهاند بنویسم اولا خیلی مفصل میشود و در ثانی بد اشخاص را من محال است بنویسم و از سبک و رویه خود تجاوز نمایم.
اگر خوبی اشخاص را از او شنیدهام البته یادداشت خواهم کرد. بیش از سی چهل دفعه ضمن اینکه شاه با خود سخن میگفت: از تقیزاده اسم برد که «او اوباش نبود و پول هم از ما و دشمنان ما نگرفت در صورتی که ما حاضر بودیم به او پول بدهیم با وجود این سید از پول گرفتن سخت امتناع داشت منتهی فکری به سرش افتاده بود که با ما ضدیت کند.»
به هر حال بعد از چندی از ایشان اجازه مرخصی گرفته با کشتی آلمانی به طرف بندر باطوم حرکت کردم.
پیغام برای سردار اسعد
در ایامی که در ادسا بودم کرارا در مورد خصوصیت خود با حاج علیقلیخان سردار اسعد و پسرش جعفرقلیخان سردار بهادر برای شاه صحبت کرده بودم. هنگام حرکت شاه به من گفت: «اگر در تهران با سردار اسعد خیلی محرم و مأنوس شدی او را با ما همراه کن و معتقدش بساز که اگر به ایران برگردیم اکنون به مصالح و مفاسد آگاه و منافع مشروطیت را خوب درک کردهایم و او مطمئن باشد که با او و سایر آزادیخواهان از روی ایمان همراه خواهم بود و به دست ما اینک منافع مملکت خویش تامین میگردد.»
باری از ایشان وداع کرده آمدم باطوم و با ترن به تفلیس وارد شدم. قبلا به مدیرالملک سردار همایون رشتی ژنرال قونسول ایران در تفلیس اطلاع داده بودم یکسره به قونسولخانه ایران رفتم معلوم شد که سردار به ایلاق کجور رفته، ولی راهنمایی در تفلیس گذارده که ما را به محل ایلاق ایشان رهبری کند، دو شب در تفلیس ماندم و روز سوم روانه کجور شدم دو سه هفته در خدمت ایشان توقف کردم و به طرف ایران روانه گشتم. در بادکوبه شاهزاده سالارالدوله برادر محمدعلیشاه را ملاقات کردم که به ایران میآمد، با کشتی به انزلی وارد شدم صدیقالحرم سیاه رئیس نظمیه رشت بود، به کشتی آمد و از پیاده شدن شاهزاده مانع گردید و با همان کشتی ایشان را به سمت بادکوبه مراجعت داد. من وارد انزلی شدم و در شیلات لیانازفها مهمان بودم و از آنجا به تهران حرکت کردم.
محمدعلیشاه میگفت: «ملکالمتکلمین... جیرهخوار ظلالسلطان بود و برای رسیدن ظلالسلطان به سلطنت همه کار میکرد و توسط او سید جمالالدین اسدآبادی را به همین منظور به پطرزبورغ فرستادند و امپراطور روس نپذیرفت، بعدا در مردن پدرم [مظفرالدینشاه] باز هم ظلالسلطان به خیال سلطنت افتاده و از هیچگونه تحریک و دسیسه خودداری نمیکرد؛ یک روز ملکالمتکلمین در باغ مجلس بالای منبر خطابه رفته و فریاد کرده بود محمدعلیشاه فلان فلان شده فرار کرد و ایران جمهوری شد من از آن روز سخت عصبانی شدم و کینهی این مشروطهطلبهای مزدور را در دل گرفتم...»