arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۷۱۸۲
تاریخ انتشار: ۰۲ : ۲۳ - ۱۹ تير ۱۴۰۰
خاطرات زندان پرویز خطیبی (نوه‌ی قاتل ناصرالدین‌شاه)؛

قسمت ۱۱ / ماجرای حاجی مباشر تهرانی، میزبان کریم‌پور شیرازی

حاجی مباشر ۹ روز در پادگان بی‌سیم زندانی بود... وقتی به او خبر دادند که آزاد شدی... رویش را به کریم‌پور کرد و گفت: «آشیخ احمد من هفته‌ای دو مرتبه میام سراغت خیالت راحت باشه برای آزادیت هم اقدام می‌کنم» نشان به آن نشانی که تا امروز که دو ماه از آن تاریخ می‌گذرد هنوز حاجی پشت سرش را نگاه نکرده است... شعر او که هنوز به خط خود حاجی روی دیوار زندان خودنمایی می‌کند این است: «۱۱ر۹ر۳۲ وارد شدم مباشر تهرانی/ به لطف ایزد منانی/ کردم مهمانی از آن شیخ احمد خراسانی و گشتم زندانی/ فبای آلاء ربکما تکذبانی...»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ مرتبا می‌گفت: «خوب نیست آدم کسی را نفرین بکنه، اما خدا آن‌هایی را که مرا به زندان انداخته‌اند به زمین گرم بزند. آخه بابا من که بد نکردم، مهمان‌نوازی که جرم نیست.»

صبح‌های زود حاجی بلند می‌شد و دست‌نماز می‌گرفت و با صدای بلند «الله اکبر» او من از خواب می‌پریدم. وقتی به اطاق برمی‌گشت و نمازش را می‌‌خواند می‌گفت: «حضت (حضرت) آقای خطیبی! امروز صبح دیدم غلاغه قارقار می‌کنه گفتم «خوش‌خبری ایشاالله» و از این‌طور چیزها.

هر وقت داغش تازه می‌شد و یاد پنجاه‌وسه روز زندان می‌افتاد می‌گفت: «این پدرآمرزیده‌ها منو از کارم واز کردن، آلان فصل کار ماست؛ انبارها پر است از نخود، ماش، لوبیا چشم‌بلبلی، دست بر قضا داداشم کریم آقا هم آن‌قدر دست و پا شلفتی است که عُرضه‌ی معامله ندارده. اون هنوز نتونسته یک اجازه‌ی ملاقات با من را بگیره»

سرگروهبان مسئول زندان، «ساقی» خیلی به او احترام می‌گذاشت. حاجی هم هر روز پنج شش مرتبه از ساقی می‌خواست که به منزلش یا حجره‌اش تلفن کند و احوال «میرزا عبدالله» را بپرسد. روزهای اول من تصور می‌کردم میرزا عبدالله یک پیرمرد شصت هفتادساله است ولی بعدها فهمیدم میرزا عبدالله اسم پسر نه‌ساله‌ی حاجی است که خیلی به او علاقه دارد. یک روز حاجی از ساقی پرسید: «سرکار ساقی تیلیفون کردی یا نه؟» ساقی با لهجه‌ی ترکی گفت: «واله به پیغمبر قدغن کرده‌اند تلفون نکنیم» و چون جواب منفی شنید، مجددا گفت: «حالا که این‌طوره خودت نمره را بگیر گوشی را بده به دست من».

یک روز دیگر کریم آقا برادر حاجی و عزیزی پیشگار حجره‌اش به دیدار او آمده، بودند ولی اجازه‌ی ملاقات نداشتند، آن‌ها دور از اطاق ما جلوی دفتر دژبان ایستاده بودند و حاجی از این طرف دوربین می‌انداخت بلکه بتواند سیاهی آن‌ها را از دور تشخیص بدهد ولی چشمش خوب کار نمی‌کرد به همین جهت به من گفت: «حضت آقای خطیبی اون پالتو سرمه‌ای کریم آقا نیست!» گفتم: «حاج آقا من کریم آقا را ندیده‌ام که بشناسم به علاوه فاصله زیاد است نمی‌شود تشخیص داد.» حاجی فکری کرد و بعد از لحظه‌ای گفت: «پس شما بیایید جلوتر بزارید آن‌ها شما را از دور ببینند و بفهمند که من تنها نیستم.»

یک شب حاجی بر خلاف انتظام نتوانست مراقب صدا کند و برای قضای حاجت به پاسدارخانه برود ناچار درِ اطاق را باز کرد و یک‌راست به وسط جاده‌ی روبه‌رو رفت و نشست، سربازی که نگهبان اطاق بود به خیال این‌که حاجی می‌خواهد فرار کند دنبال او رفت و بدون فاصله به طور دست‌فنگ بالای سر او ایستاد. وقتی حاجی به اطاق برگشت دیدم زیر لب غرغر می‌کند که «این قزاقه همین‌طور بالای سر ما وایساده بود، مثل این‌که من می‌خواستم با ادرارم توی زمین فرو بروم.» (چون اطاق‌های قسمت‌های شرقی محل اقامت ما بود مستراح و روشویی نداشت مجبور بودیم با یک سرباز مسلح که از پاسدارخانه خبر می‌کردند برای رفع حاجت به آن طرف برویم و این مطلب برای حاجی ناگوار بود) روی همین اصل یک روز به سرگروهبان گفت: «سرکار ساقی نمی‌شه ما بی مراقبت خودمون بریم اون‌طرف؟» ساقی جواب داد: «نه نمی‌شود حاج آقا» حاجی گفت: «پس لااقل بگو یک مراقب بی‌نیزه (منظور سرنیزه است) بیاد واسه این‌که قزاق‌ها نیزه‌شان را درست به پشت آدم میزون می‌کنن.»

باز هم یک شب ساقی خبر داد که «امروز هرچه به حجره‌ی شما تلفن کردم کسی جواب نداد»، حاجی گفت: «ممکن نیست، این نمره‌ی ما شبنده روز جواب می‌ده، اصلا یک آدم پاش می‌خوابه» من گفتم: «لابد سیمش خراب شده» گفت: «نخیر سیم تلفون ما هیچ‌وقت خراب نمی‌شه»

در مدت ۹ روزی که حاجی هم‌اطاق من بود لااقل ۹ هزار دفعه به خانه‌اش تلفون کرد و هر دفعه هم برای آرامش خاطر زن و بچه‌اش به ساقی می‌سپرد که «سرکار ساقی به منزل بگو که من این‌جا تنها نیستم، وکلاها و وزراها (!) همه هستند.»

صبح‌ها وقتی کسی را جلوی مستراح منتظر آفتابه می‌دید آفتابه‌ی خودش را به او تعارف می‌کرد و چون طرف امتناع می‌کرد می‌گفت: «نخیر سر خودتان نمی‌شه، اول شما بفرمایید.»

یکی از روزها هنگامی که دکتر صدیقی وزیر سابق کشور پای روشویی مشغول شستن سر و روی خود بود حاجی به طرف او رفت و گفت: «حضت آقای دکتر می‌خوام اون لب‌های شما را ماچ کنم.»

دکتر صدیقی متعجبانه پرسید: «چرا آقا؟ مگر چی شده؟»

گفت: «شنیدم تو دادگاه حرف‌های خوب خوب زدین.»

دکتر صدیقی سوال کرد: «چه حرف‌هایی؟»

گفت: «نمی‌دونم، ان‌قده می‌دونم که خوب حر‌ف‌هایی زدین» بعد از آن هر وقت صحبت می‌شد به ما می‌گفت: «بنده‌ی خدا دکتر صدیقی نگذاشت لبش را ماچ کنم خودش صورت منو بوسید.»

حاجی گاهی وقتی هم به کریم‌پور شیرازی دلداری می‌داد و به او می‌گفت: «نترس بابا، کاریت نمی‌کنند، چهار پنج سال حبس که چیزی نیست.»

به هر حال، حاجی مباشر ۹ روز در پادگان بی‌سیم زندانی بود و شب جمعه وقتی به او خبر دادند که آزاد شدی از شدت خوش‌حالی شامش را نخورد و سوار اتومبیلی که برای بردنش آمده بود شد که به منزلش برود. وقت رفتن در حالی که سیب و پرتقالی را که روز برایش آورده بودند در بقچه‌اش جابه‌جا می‌کرد به «ساقی» گفت: «چطوره دو تا از این سیب‌ها رو برای سرگرد ببرم» و وقتی به او گفتیم این کار زننده است رویش را به کریم‌پور کرد و گفت: «آشیخ احمد من هفته‌ای دو مرتبه میام سراغت خیالت راحت باشه برای آزادیت هم اقدام می‌کنم» نشان به آن نشانی که تا امروز که دو ماه از آن تاریخ می‌گذرد هنوز حاجی پشت سرش را نگاه نکرده است.

راستی فراموش کردم این را بنویسم که حاجی مباشر روز اولی که به زندان آمد گفت: «می‌خواهم کتاب خاطرات زندانم را بنویسم.» بعد یک صفحه کاغذ با یک مداد برداشت و این‌طور شروع کرد: «۱۱ر۹ر۳۲ ... امروز وارد شدیم به پادگان بی‌سیم. رئیس زندان آقای سروان جناب مرد معقولی بود و هم‌چنین سرکار ساقی گروهبان...»

من فوری دستش را گرفتم و گفتم: «حاج آقا ممکن است این یادداشت کاری به دست شما بدهد، بگذارید پس از مرخصی خاطرات خودتان را بنویسید.» حاجی قبول کرد ولی همان شب به من و کریم‌پور اطلاع داد که شعری راجع به آمدن خودش به زندان ساخته، شعر او که هنوز به خط خود حاجی روی دیوار زندان خودنمایی می‌کند این است: «۱۱ر۹ر۳۲ وارد شدم مباشر تهرانی/ به لطف ایزد منانی/ کردم مهمانی از آن شیخ احمد خراسانی و گشتم زندانی/ فبای آلاء ربکما تکذبانی...»

ناچار برای جناب حاجی کف مرتبی زده و به طبع سرشارش احسنت و آفرینی هم گفتیم که خدای نکرده از ما نرنجد.

قبلا گفتم که پیشکار حاجی «عزیزی» نام داشت. یک روز عزیزی آمد که حاجی را ملاقات کند ولی چون اجازه نداشت راهش ندادند. سرگروهبان ساقی گفت: «حاجی آقا! به خدا گفتند آدم بی‌اجازه این‌طرفا نیاد.»

حاجی در جواب ساقی لب و لوچه را پایین کشید و گفت: «آخه عزیزی که آدم نیست بزار بیاد یه دقیقه مرا ملاقات کنه»

بعد از این جریان مدت‌ها قضیه‌ی «عزیزی» و آدم نبودنش ورد زبان زندانیان شده بود و تا امروز که این سطور را می‌نویسم هر وقت حوصله‌مان سر می‌رود ناچار یادی از حاج آقا می‌کنیم و مدتی می‌خندیم.

ادامه دارد...

 

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۴۳، یک‌شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱.

نظرات بینندگان