arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۳۴۶۲۴
تاریخ انتشار: ۱۹ : ۲۰ - ۰۴ شهريور ۱۴۰۰
خاطرات اردشیر زاهدی از وقایع ۲۸ مرداد؛

قسمت ۹/ سخنان سرلشکر زاهدی با پسرش، روزِ قبل از کودتا

[پدرم گفتند:] «روز قبل [دوشنبه ۲۶ مرداد] قسمتی از وقت من صرف تماس گرفتن با عده‌ای از افسران بازنشسته‌ و چند نفر از نمایندگان مجلس شد. همه‌ی آن‌ها آماده‌ی خدمت و هم‌کاری هستند... بایستی در انجام برنامه و نقشه‌ی خود عجله کنیم... مامورین مصدق از پریروز تا به حال در شمیران و کرج و حضرت عبدالعظیم و حتی سرخ‌حصار و دماوند و فیروزکوه در تعقیب من هستند و فکر نمی‌کنند که من در چند قدمی آن‌ها و مرکز شهر باشم. به گیلانشاه و یارافشار و سایرین اطلاع داده‌ام که برای ساعت ۵ تا ۶ بعدازظهر [سه‌شنبه ۳۷ مرداد ۳۲] در این‌جا جمع شوند تا زودتر تصمیم خودمان را بگیریم.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ اما مهدی‌قلی‌ گفت: «تا مورچه‌خوردت همراه شما خواهم آمد.» در مورچه‌خورت باک اتومبیل را از بنزین پر کردم و پس از خداحافظی با مهدی‌قلی، عازم تهران شدم. هوا رفته رفته تاریک می‌شد ولی آمد و رفت وسائط نقلیه در جاده زیاد بود و نمی‌توانستم به سرعت اتومبیل بیفزایم.

به هر حال مورچه‌خورت تا قم را بدون توقف طی کردم. چند فرسخیِ قم قهوه‌خانه‌ی کوچکی بود که خیلی خلوت به نظر می‌رسید و جمعیت و مسافری در آن دیده نمی‌شد، چون چندین ساعت متوالی رانندگی به کلی خسته‌ام کرده بود و از شدت ناراحتی و بی‌خوابی پلک‌های چشمم می‌سوخت و ساعت هم از دوازده گذشته بود کنار این قهوه‌خانه برای رفع خستگی و صرف شام توقف کردم و گوشه‌ی خلوتی نیم ساعتی نشستم، کمی نان و پنیر و یکی دو استکان چای خوردم و دومرتبه به راه افتادم.

مقابل پاسگاه دروازه‌ی قم ماموری دیده نمی‌شد، گویا همه در خواب بودند، من هم بدون توقف وارد شهر شدم. خیابان‌ها خلوت بود و سکوت و آرامش مطلق بر همه جا حکم‌فرما بود. تصمیم داشتم قبل از آن‌که هوا روشن شود خود را به تهران برسانم. بدین جهت پس از عبور از شهر قم، وارد جاده‌ی اسفالته‌ی تهران شدم و با استفاده از خلوتی جاده به سرعت حرکت کردم.

فاصله‌ی قم تا شهرری را یکسره پیمودم و فقط در مقابل پاسگاه عوارضی کهریزک مجبور شدم توقف کنم. در این‌جا یک نفر ژاندارم ایست داد و در حالی که از شدت خواب چشم‌هایش باز نمی‌شد، به داخل اتومبیل نگاهی کرد و بدون یک کلمه گفت‌وگو اجازه‌ی عبور داد. به شهرری که رسیدم،‌ ساعت چند دقیقه‌ای از دو بعد از نیمه‌شب [بامداد سه‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۳۲] گذشته بود. هنگامی که در جاده‌ی عبدالعظیم به سمت تهران می‌آمدم فکر کردم پس از ورود به شهر کجا بروم، منزل خودمان در شهر، منزل آقای یارافشار، منزل هرمز شاهرخشاهی نقاطی بود که به نظرم رسید. ولی ورود به شهر آن هم در آن ساعت شب که مامورین حکومت نظامی همه جا را تحت نظر داشتند خالی از خطر نبود، بدین جهت تصمیم گرفتم از خیابان‌های دورافتاده‌ی کنار شهر خود را به جاده‌ی شمیران برسانم. با این قصد وقتی وارد میدان شوش شدم از خیابان مخروبه و پردست‌انداز پشت انبار گندم خود را به خیابان ری رساندم و از آن‌جا وارد خیابان خراسان شدم و به طرف خیابان شهباز [۱۷ شهریور کنونی] پیچیدم. این خیابان را مستقیما تا میدان شهناز [امام حسین کنونی] طی کردم و پس از عبور از انتهای شاهرضا [انقلاب کنونی] از خیابا‌ن‌های حقوقی و مازندران وارد جاده‌ی شمیران شدم. به میدان تجریش که رسیدم بی‌اختیار راه حصارک را پیش گرفتم ولی در بین راه از رفتن به حصارک منصرف شدم و به طرف منزل ییلاقی آقای صادق نراقی حرکت کردم. منزل نراقی سمت شرقی حصارک و در نزدیکی منظریه قرار دارد. بدین جهت در آن موقع برای من از سایر نقاط امن‌تر به نظر می‌رسید. وقتی از جاده‌ی جماران وارد باغ منزل آقای نراقی شدم، درست ساعت ۳ و نیم بعد از نیمه‌شب [بامداد سه‌شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۳۲] بود. همه در خواب بودند. هنوز محلی برای توقف اتومبیل در محوطه‌ی باغ انتخاب نکرده بودیم که خود آقای نراقی خواب‌آلود به سراغم آمد و وقتی چشمش به من افتاد، آهسته گفت: «اردشیر تویی؟! به این زودی مراجعت کردی؟» بعد درِ اتومبیل را باز کرد و پهلوی من نشست.

گفتم: «الساعه رسیده‌ام. از سرهنگ فرزانگان چه خبر دارید؟ پدرم کجاست؟» گفت: «تیمسار امشب منزل سیف‌افشار هستند و برای تو خیلی نگران بودند و از سرهنگ فرزانگان هم هنوز خبری نرسیده، تو موفق شدی؟ بیا برویم بالا.»

دیدم نراقی از حال زار و فکار من بی‌اطلاع است و توقع دارد من تمام جزئیات مسافرتم را الان برای او تعریف کنم. گفتم: «آقای صادق‌خان! من از فرط بی‌خوابی و خستگی دارم از دست می‌روم. الان هم حال و رمق حرف زدن ندارم. بالا آمدن من هم سبب خواهد شد که اهل منزل بیدار شوند و چراغ‌ها را روشن کنند و سر صحبت باز شود و این امر نتیجه‌ای جز جلب نظر و توجه همسایگان و اطرافیان ندارد. مرا به حال خود بگذار، برو بخواب، گفت‌وگوها را صبح می‌کنیم.» هرچه اصرار کرد از اتومبیل پیاده نشدم. ناچار مرا تنها گذاشت و من روی همان تشک جلوی اتومبیل دراز کشیدم و به خواب رفتم.

صبح [سه‌شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۳۲] که چشم گشودم لحظه‌ای چند گیج و مبهوت بودم که در کجا و چه وضعی هستم، ولی فورا جریان ۲۴ ساعت گذشته به خاطرم آمد و از جا برخاستم. ساعت نزدیک ۹ صبح بود، معلوم شد پنج شش ساعتی به همان وضعی که گفته شد در خواب بوده‌ام. از اتومبیل که پیاده شدم آقای نراقی زیر آلاچیق باغ، کنار میز صبحانه در انتظار من بود. تا چشمش به من افتاد گفت: «حمام حاضر است با خیال راحت اول سر و رویی صفا بده و گرد و خاک مسافرت را از خودت دور کن. من خبر ورودت را برای تیمسار پیغام داد.»

بعد از چند روز صورتم را تراشیدم و فوری استحمامی کردم و ضمن صرف صبحانه جریان مسافرت خود را به اصفهان و مذاکره با سرهنگ ضرغام را به طور اختصار برای نراقی شرح دادم. سپس قرار شد برای ملاقات پدرم به منزل آقای سیف‌افشار برویم. در یادداشت‌های قبلی توضیح دادم که منزل آقای سیف‌افشار در خیابان بهار واقع است و ما برای رسیدن به آن‌جا می‌بایستی از چند خیابان پرجمعیت بگذریم. آن روز سه‌شنبه ۲۷ مرداد یعنی روزی بود که اعوان و انصار مصدق کم و بیش از فعالیت‌های ما اطلاعی به دست آورده بودند. تمام آن‌ها به اتفاق مامورینی که در اختیار داشتند تمام قدرت و توانایی خود را برای دست یافتن بر پدرم و من و سایر دوستان به کار انداخته بودند، بدین جهت من با یک اتومبیل جیپ که اتاق برزنتی داشت و محفوظ‌تر از اتومبیل‌های سواری بود به اتفاق آقای نراقی از راه جماران عازم شهر شدیم.

چند دقیقه‌ای از ساعت ۱۰ و نیم صبح گذشته بود که به شهر رسیدیم. خیابان‌ها به قدری شلوغ و وضع به حدی غیرعادی بود که اصلا کسی متوجه ما نشد و بدون برخورد با هیچ‌گونه مخاطره‌ای ما خود را به منزل آقای سیف‌افشار رساندیم. مع‌الوصف آقای نراقی از اتومبیل پیاده نشد و گفت: «من چند دقیقه‌ای حوالی منزل گردش می‌کنم و بعد از خارج تلفن خواهم کرد.»

درِ منزل را یکی از باغبان‌های قدیمی حصارک که مورد اعتماد پدرم می‌باشد به روی من باز کرد و بی‌مقدمه گفت: «آقا صبح تا به حال منتظر شما هستند. خدا را شکر که سلامت برگشتید.»

من بدون توجه به گفته‌ی او به طرف اتاقی که برای پدرم اختصاص داده بودند رفتم، ولی قبل از آن‌که وارد آن شوم، پدرم از اتاق خارج شدند و تا چشم‌شان به من افتاد، مرا در آغوش گرفتند و با آن‌که مهر و محبت پدری از صورت و طرز برخورد ایشان نمایان بود، مع‌الوصف خیلی خشک و آمرانه گفتند: «اردشیر! این چه حرکتی بود که کردی؟ مگر من به تو نگفتم که مامور اصفهان را خودم تعیین خواهم کرد؟» دست‌شان را بوسیدم و گفتم: «کتبا کسب اجازه کردم و عذر نافرمانی‌ام را خواستم و از طرفی برای انجام این ماموریت کسی را صالح‌تر از خودم نمی‌دیدم.» صورتم را بوسیدند و به اتفاق وارد اتاق شدیم.

هر دو کنار میزی که در وسط اتاق قرار داشت نشستیم و پدرم از نتیجه‌ی مسافرت من به اصفهان جویا شدند. جریان امر را به تفصیل شرح دادم و قراری را که با سرهنگ ضرغام گذاشته بودم بیان کردم و افزودم که «سرهنگ ضرغام از هر جهت آماده‌ی هم‌کاری است، منتهی ظرف امروز و فردا بایستی تلگرافی به او اطلاع داد که ما عازم اصفهان خواهیم شد، یا او با نفراتش به طرف تهران حرکت کند.» صحبت من قریب دو ساعت به طول انجامید و پس از آن‌که توضیحات خود را به پایان رسانیدم، پدرم گفتند: «من هم همین حدس را می‌زدم و حتی دیشب به یارافشار و گیلانشاه گفتم که اگر اردشیر سلامت برگردد، نتیجه‌ی مسافرتش مثبت خواهد بود ولی حالا بایستی منتظر فرزانگان باشم، چون اگر وسایل کار در کرمانشاه فراهم گردد محیط آن‌جا را برای پیشرفت منظورمان مساعدتر می‌دانم. تصور می‌کنم تا بعدازظهر خبری از فرزانگان به ما برسد.»

در این موقع که یک ساعت از ظهر گذشته بود پدرم از جا برخاستند و با ادای کلماتی که حاکی از تقدیر و تمجید از نتیجه‌ی کار من بود گفتند: «خیلی حرف زدی، قطعا خسته شدی و گرسنه هم هستی، ولی با تعریفی که از وضع فعلی منزل کردم، غذای حسابی برای ناهار نداریم» و بعد از قفسه‌ی گوشه‌ی اتاق قابلمه‌ای را که توی یک سفره پیچیده شده بود بیرون آوردند و روی میز گذاشتند و گفتند: «این غذای مختصر از دیشب مانده، ولی عیب ندارد، هرچه باشد سد جوع خواهد کرد. من سربازم و روزهای خیلی سخت‌تر از این را گذرانده‌ام و تو هم باید خودت را به زندگی سخت عادت بدهی.»

پدرم با گشاده‌رویی سفره را از دور قابلمه باز کردند و سرپوش قابلمه را برداشتند. توی قابلمه به اندازه‌ی نصف بشقاب طاس‌کباب که از شب قبل مانده بود با دو تکه‌ی کوچک نان دیده می‌شد که پدر و پسر در کنار یکدیگر با اشتهای کامل خوردیم.

به هر حال، پس از صرف ناهار پدرم گفتند: «ظرف این دو روزه سایر هم‌کاران و دوستان ما هر کدام به نسبت توانایی و قدرت خود صادقانه کوشش و فعالیت کرده‌اند و موفقیت‌های زیادی هم به دست آمده. موثرترین اقدامی که صورت گرفته توزیع عکس فرمان شاهنشاه است. در حال حاضر اکثر شخصیت‌های موثر و غالب مسئولین ادارات و موسسات دولتی نسخه‌ای از آن را دریافت داشته‌اند. نمایندگان سیاسی مقیم تهران نیز چه از طریق خبرگزاری‌ها و چه از روی عکس فرمان، از صدور این فرمان آگاهی یافته‌اند، حتی دیروز [دوشنبه ۲۶ مرداد] دو نفر از سفرا با مصدق‌السلطنه ملاقات کرده‌اند و در این باره با او گفت‌وگو نموده‌اند، ولی شنیدم جواب صریحی نداده است. اقداماتی که از طرف عمال او در خلال ۴۸ ساعت اخیر صورت گرفته تصادفا راه را برای ما هموارتر کرده و وحشی‌گری‌هایی که دیروز [دوشنبه ۲۶ مرداد ۳۲] و امروز [سه‌شنبه ۲۷ مرداد ۳۲] انجام شده و مقالات روزنامه‌ی باختر امروز و سایر جراید وابسته به آن‌ها بهترین وسیله‌ی تحریک و عصبانیت مردم است. نظم و ترتیب و امنیت فردی مردم به کلی مختل شده است و من یقین دارم هیچ‌کس از وضع فعلی راضی نیست. اصولا زمام کار از دست خود آن‌ها خارج گشته و فعلا تمام تلاش‌شان صرف موجه جلوه دادن عمل خودشان در سرپیچی از فرمان شاه و تبلیغات زهرآگین علیه مقام سلطنت است؛ ولی با تمام کوشش و تلاشی که می‌کنند نتیجه‌ی معکوس گرفته‌اند و عمل آن‌ها روز به روز بر عصبانیت و ناراحتی مردم می‌افزاید. دیروز عصر [دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۳۲] به من خبر رسید که سران حزب توده که تا چندی قبل در سوراخ‌ها پنهان بودند برای گرفتن اسلحه علنا با مصدق وارد مذاکره شده‌اند اما از نتیجه‌ی مذاکرات آن‌ها هنوز اطلاعی به دست نیاورده‌ام. روز قبل [دوشنبه ۲۶ مرداد] قسمتی از وقت من صرف تماس گرفتن با عده‌ای از افسران بازنشسته‌ و چند نفر از نمایندگان مجلس شد. همه‌ی آن‌ها آماده‌ی خدمت و هم‌کاری هستند. گیلانشاه، یارافشار، نراقی، شاهرخشاهی و سایر دوستان دیروز فعالیت زیادی داشتند ولی همه در انتظار ورود تو و فرزانگان بودیم. به هر حال در عین احتیاط و مراقبت بایستی در انجام برنامه و نقشه‌ی خود عجله کنیم و الا معلوم نیست تا چند صباح دگر سرنوشت این مملکت چه خواهد بود.»

پدرم سپس افزود: «من از عصر دیروز [دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۳۲] به این‌جا آمده‌ام و قبلا از سیف‌افشار خواهش کردم منزل را خلوت کند و قصد ندارم از این محل به جای دیگری بروم چون مامورین مصدق از پریروز تا به حال در شمیران و کرج و حضرت عبدالعظیم و حتی سرخ‌حصار و دماوند و فیروزکوه در تعقیب من هستند و فکر نمی‌کنند که من در چند قدمی آن‌ها و مرکز شهر باشم. به گیلانشاه و یارافشار و سایرین اطلاع داده‌ام که برای ساعت ۵ تا ۶ بعدازظهر [سه‌شنبه ۳۷ مرداد ۳۲] در این‌جا جمع شوند تا زودتر تصمیم خودمان را بگیریم.»

ساعت تقریبا به حدود چهار و نیم بعدازظهر رسیده بود و گفت‌وگوی من با پدرم درباره‌ی همین مسائل ادامه داشت که هرمز شاهرخشاهی از خارج به وسیله‌ی تلفن با رمز مخصوصی اطلاع داد که نیم ساعت قبل سرهنگ فرزانگان با موفقیت از کرمانشاه مراجعت کرده است.

گفت‌وگوی تلفنی بیش از این جایز نبود و قرار شد شاهرخشاهی فوری به ملاقات پدرم بیاید.

چند دقیقه‌ بعد شاهرخشاهی با یک پیراهن سفید آستین بالازده و یقه‌‌باز وارد شد و در حالی که خیلی خوشحال به نظر می‌رسید گفت: «نزدیک ساعت چهار بعدازظهر سرهنگ فرزانگان از کرمانشاه مراجعت کرد و فعلا در منزل آقای تقی سهرابی (قبلا ایشان را معرفی کرده‌ام) است و چون خارج شدن او از منزل خالی از خطر نیست، بدین جهت من خودم را به شما رساندم که نتیجه‌ی ماموریت او را اطلاع دهم. به طوری که فرزانگان می‌گوید سرهنگ بختیار (سرلشکر فعلی) آمادگی خود را از هر جهت برای هم‌کاری با ما اعلام داشته و گفته است: "من با تمام قوایی که تحت فرماندهی دارم در اختیار شما هستم اسلحه و مهمات و آذوقه به مقدار کافی در کرمانشاه موجود است و حتی ما می‌توانیم خودمان را برای حمله به تهران آماده کنیم. فرمان شاهنشاه برای من مطاع بوده و هست و خواهد بود و برای خودم سعادت و افتخاری بالاتر از این نمی‌بینم که برای اجرای امر شاهنشاه جان خود را فدا کنم." حتی به فرزانگان پیغام داده است که: "از قول من حتما به تیمسار سرلشکر زاهدی عرض کنید: کرم نما و فرود آ/ که خانه، خانه‌ی توست."»

و بعد توضیحات مشروحی را که فرزانگان از وضع کرمانشاه و عده‌ی نفرات تحت خدمت و اسلحه و وسایل نظامی به شاهرخشاهی داده به اطلاع پدرم رسانید. پدرم گرم گفت‌وگو با شاهرخشاهی بود که تیمسار گیلانشاه وارد شد و پس از روبوسی با من گفت: «قبل از ظهر اطلاع پیدا کردم که دیشب از اصفهان بازگشته‌ای» گفتم: «پس من هم مژده بدهم که یک ساعت قبل فرزانگان هم از کرمانشاه مراجعت کرده است.»

ادامه دارد...

 

منبع: خواندنیها، شماره‌ی ۱۰۴، دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۳۷، صص ۲۱-۲۳.

نظرات بینندگان