arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۹۶۹۰۳
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۸ - ۱۱ تير ۱۴۰۳
تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با مجاهدین خلق؛ قسمت سی ویک؛

چگونه وارد بخش اطلاعات سپاه شدم

ماه رمضان سال ۱۳۵۸ با موتور از دفتر آقای طالقانی به سپاه محل‌مان در خیابان پیروزی آمدم دو منطقه از سپاه تهران یکی در خیابان خاوران بود و دیگری در خیابان پیروزی در مسجد مسلم بن عقیل یک رفیق قدیمی در آن جا داشتیم و پسر برادر آقای موحدی کرمانی، شهید علیرضا موحدی هم آنجا بود. رفتم ثبت نام کنم که به پاوه. بروم به دفتر هم نگفتم آقای محمدرضا طالقانی مسئول دفتر بود و پیدایش نکردم که اجازه بگیرم آن روز‌ها موبایل که نبود او هم که با خودش بی سیم نمی‌برد. من حکم حفاظت فیزیکی در دفتر آقای طالقانی در خیابان هدایت را داشتم؛ البته نبودم. محافظ ایشان آقای محسن ارومی بود که بچه‌ی بسیار مخلصی بود و شهید هم شد. آدم واقعاً نمونه‌ای بود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبههای محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخوردهای امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این گفتگوها را برای علاقهمندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شوندهها ذکر نشده و تنها عنوان آنها در متن آمده است.

این قسمت: گفتگو با عضو تعقیب و مراقبت اط. سپاه تهران در دهه شصت

-از روز اول ورود خودتان به واحد اطلاعات سپاه بگویید چطور وارد واحد اطلاعات شدید؟

در دفتر آقای طالقانی بودم که در قضیه‌ی پاوه گفتند سر شانزده پاسدار را در بیمارستان پاوه با موزاییک بریده‌اند. قضیه از آن جا شروع شد یعنی خبر به این صورت به ما رسید.

-چه زمانی بود؟

ماه رمضان سال ۱۳۵۸ با موتور از دفتر آقای طالقانی به سپاه محل‌مان در خیابان پیروزی آمدم دو منطقه از سپاه تهران یکی در خیابان خاوران بود و دیگری در خیابان پیروزی در مسجد مسلم بن عقیل یک رفیق قدیمی در آن جا داشتیم و پسر برادر آقای موحدی کرمانی، شهید علیرضا موحدی هم آنجا بود. رفتم ثبت نام کنم که به پاوه. بروم به دفتر هم نگفتم آقای محمدرضا طالقانی مسئول دفتر بود و پیدایش نکردم که اجازه بگیرم آن روز‌ها موبایل که نبود او هم که با خودش بی سیم نمی‌برد. من حکم حفاظت فیزیکی در دفتر آقای طالقانی در خیابان هدایت را داشتم؛ البته نبودم. محافظ ایشان آقای محسن ارومی بود که بچه‌ی بسیار مخلصی بود و شهید هم شد. آدم واقعاً نمونه‌ای بود.

در سپاه در صف ثبت نام ایستاده بودم و مسلح هم بودم یک کلت وزور شهربانی داشتم که گلنگدنی بود. در صف ثبت نام برای پاوه بودم که برادری به نام فریدون مشایخی که خدا رحمتش کند شهید شده است - اسلحه‌ها را تحویل می‌گرفت و رسید می‌داد. شاید بپرسید چرا اسامی در ذهنم مانده است؟ به خاطر این که بعد‌ها با آن‌ها همکار شدم. نفر چهارم و پنجم بودم که نوبتم. رسید این آقا از میز‌های فلزی قدیمی. داشت تابستان بود و کولر هم روشن بود همه هم روزه بودند جلوتر از من، نوبت آقایی شد. او اسلحه‌اش را که آن. هم وزور بود گذاشت روی میز آقای مشایخی هم نمی‌دانست چه کسی انقلابی و چه کسی ضد انقلاب است امام هم گفته بودند همه باید اسلحه‌هایشان را تحویل بدهند و مردم هم فوج فوج به سپاه و کمیته می‌آمدند و سلاح‌هایشان را تحویل می‌دادند. آقای مشایخی در عقیدتی سیاسی شهربانی آن موقع هم فعال بود و آدم باسوادی هم بود خلاصه آن مرد هم اسلحه‌اش را روی میز گذاشت و یک مرتبه دو تا وزور شکل هم روی میز قرار گرفت آقای مشایخی سرش را از روی دفتر بلند کرد، پرسید: اسلحه‌ی شما کدام است؟ جواب داد نمی‌دانم سؤال کرد: «شماره‌اش چند بود؟ »

پاسخ داد: نمی‌دانم! من همین طوری اسلحه‌ای را پر شالم گذاشته و آورده‌ام. آقای مشایخی هم شماره اسلحه خودش را نمی‌دانست دیدم خیلی طول کشید صف هم طولانی بود و همه هم روزه و خسته بودند داشت وقت اذان ظهر هم می‌رسید. جلو رفتم و گفتم: آقا اجازه هست؟ دستم را روی هر دو اسلحه گذاشتم و گفتم: «این مال شماست این هم مال شما پرسید چطوری این را می‌گویی؟ » گفتم: «شما اینجا نشسته بودی و اسلحه‌ات خنک است؛ این آقا در آفتاب بوده و اسلحه‌اش گرم است. » گفت: «شما بی زحمت آن طرف بایست» پرسیدم: «چرا؟ » پاسخ داد: «بایست! نماز که شروع شود با هم می‌رویم. » منتظر ماندم همه را که رد کرد با هم به نماز. رفتیم آقای موحدی کرمانی پیش نماز بود. بعد از نماز آقای مشایخی به من گفت واحد اطلاعات تشکیل شده است و شما به آنجا بیا. » البته هنوز بحث نفاق و گروهک نبود. گفت «ساواکی‌ها دارند در شهر بیداد می‌کنند و قاچاقچی‌ها دارند با تناژ بالا مواد رد و بدل می‌کنند و جوان‌ها را معتاد می‌کنند گفتم می‌خواهم به پاوه بروم، کار دارم برای شغل به این جا نیامده‌ام. در دفتر آقای طالقانی هستم» حکمم را نشانش دادم و گفتم این حکمم است مسئولیت دارم ولی می‌خواهم به پاوه بروم. اتفاقاً آن آقایی هم که با ما نسبت داشت، مسئول گزینش سپاه بود. الان استاد دانشگاه است. او هم اصرار کرد که باید بمانی. بالاخره گفتم: «پس اجازه بدهید به دفتر آقای طالقانی بروم و خبر بدهم» به آنجا رفتم و گفتم: «با اجازه‌تان از فردا نمی‌آیم محمدرضا طالقانی: گفت پس لااقل بیا و به ما سر بزن. چون جو پاوه طوری شده بود که همه کار‌هایشان را ر‌ها می‌کردند و می‌رفتند کسی به کسی هم نبود. نه نظامی بود نه تشکیلاتی، نه کسی حضور و غیابی می‌کرد هیچ انضباطی در کار نبود. خلاصه، الکی در این کار بر خوردیم هر چه هم به این‌ها گفتم من یک آدم فنی هستم و این یک تشخیص فنی بود گفتند: خیرا تشخیص تو یک تشخیص تخصصی بود. » خلاصه این تشخیص کار به دست ما داد که هنوز هم داریم چوبش را می‌خوریم و از نظر قمری چهل سال شده است. این شروع کار ما بود حالا این که چه کار می‌کردم، بماند. 

نظرات بینندگان