سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
دادگاه
پس از این مدت روزی مرا به طبقه پایین ساختمان و محوطه ورودی هدایت کردند. پس از چند لحظه، میانجی پورحسنی و مهدی (قائمی) را هم آوردند و به دستان همه ما دستبند زدند. پس از ۴۴ روز این اولین بار بود که همدیگر را میدیدیم فقط اشک از چشمانمان جاری بود. حق حرف زدن نداشتیم. ما را سوار اتومبیل زندان که معروف به کلاغ سیاه بود، کردند و به قزل اترک، یعنی همان مکانی که دستگیر شده بودیم بردند. گویا در همان مکان باید دادگاه به پرونده ما رسیدگی میکرد. من نمیخواهم عذاب راه و گرسنگی و سرما را شرح بدهم لباس گرم نداشتیم. پس از ۳-۲ روز دادگاه قلابی در قزل اترک تشکیل شد ما را به سالن دادگاه بردند. در بالای سالن چند نفر و از جمله یک خانم ترکمن با لباس ترکمنی نشسته بودند. او گزارشام گ ب یا وزارت امنیت دولتی عشق آباد را خواند و ما را به موجب ماده ۳ ۱۰۳ به جرم عبور غیر قانونی از مرز محکوم کرد البته ما از چرندیاتی که خانم ترکمن خواند چیزی نفهمیدیم به هر حال به ما حالی کردند که به دو سال زندان محکوم شدهایم اشک از چشمان ما سرازیر شد.
داد و فریاد ما در آمد که ما همگی اعضای حزب توده هستیم، ما به کشور سوسیالیستی، به سرزمین لنین کبیر و به رفیق استالین پناه آوردهایم ما برادران کوچک شما ما با آرزوهای بزرگ به سرزمین شما آمدهایم. زندان یعنی چه؟ هستیم. میانجی گفت: «من در ایران به خاطر تودهای بودن در زندان بودم، حالا در این کشور سوسیالیستی هم باید زندانی بشوم؟ سادگی ما را نگاه کن! ما فکر میکردیم که ما را آزاد خواهند کرد و لابد دانشکده ما را برای درس خواندن آماده کردهاند و پس از تحصیل به کشورمان باز میگردیم تا برای وطنمان کادر مفیدی باشیم. » گریه و زاریمان به جایی نرسید. کسی به حرف ما گوش نمیداد. اشک ریزان از سالن دادگاه که مانند کاروانسرا بود خارج شدیم.
مردم بدبخت که خودشان چیزی نداشتند توی راه به دست ما نان میدادند و به درستی میدانستند که ما غریب و گرسنه هستیم. آنها به حال ما گریه میکردند و از حکم دادگاه ناراضی بودند چه بسا همین مردمی که با ما اظهار همدردی میکردند به یاد عزیزانشان که در اردوگاهها و زندانها بودند، روان خود را تسکین میدادند. دو ماه بود که به خاک مرکز آزادیخواهان جهان و هدایتگر و خطدهنده و مدافع اردوگاه زحمتکشان جهان پناه آورده بودیم. این کمونیستها کشورشان را به خاک و خون کشیده بودند. فقر و بدبختی را به تمام معنا میان مردم تقسیم کرده بودند خفقان مرگآوری را به ارمغان آورده و تمام اعتراضات و مبارزه مردم را به نام دشمنان خلق با بی رحمی هرچه تمام سرکوب کرده بودند و خداوند غداری بنام استالین پیدا کرده بودند که بیشتر از خدای خود از او میترسیدند با این همه اینها توانسته بودند مزوّرانه با شعار عدالت و آزادی که هیچ ربطی با واقعیت امور زندگی جامعه ساخته و پرداخته خود آنها نداشت، شوری در جهان به پا کنند.
آن زمان تنها جوانان و روشنفکران کشور ما نبودند که در سحر و جادوی کمونیسم گرفتار شدند، بلکه اروپا نیز کم و بیش به همین وضع ما دچار بود. من نمیخواهم علت و زمینههای این گرایش عمومی را از جانب روشنفکران جهان و کشورمان شرح دهم و سر خواننده را به درد آورم ولی میتوانم شرح بدهم که چرا من و دوستانم به طرف حزب توده گرایش پیدا کردیم و گول تبلیغات کمونیسم را خوردیم. در ته دل من و دوستانم احترام و اعتماد به کمونیسم و شوروی و استالین بدین سبب بود که تصور میکردیم از این طریق بهتر میتوان برای کسب عدالت و آزادی در کشورمان کوشید ما گمان میکردیم که دولت و حزب کمونیست شوروی ما را همچون برادر خود دوست دارند. من طالب عدالت و آزادی بودم زیرا تا چشم باز کرده بودم جز سرکوب، بدبختی دهقانان، فقر و بیسوادی و بدبختی خود و مردم ندیده بودم.
کمی به حاشیه رفتم، باری ما نمیفهمیدیم چرا برای خواندن چند کلمه حکم از پیش تعیین شدهی دادگاه ما را از عشق آباد به اینجا آوردند و دوباره برگرداندند. معلوم شد که این قانون استالینی است که مجرمان باید در همان جایی که قانون شکنی کردهاند دادگاهی بشوند. دوباره ما را به زندان عشق آباد بردند و به زندان انداختند.