سرویس تاریخ «انتخاب»:کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
کارگری کردن برای درک کارگران
کار ما کارگری و یا کار یدی نبود، ولی به محلههای فقیر نشین تهران میرفتیم، به کوره پزخانهها یا گود زنبورک خانه، خیابانها؛ کوچه پس کوچههای جنوب شهر را میدیدیم، بدبختیهای مردم را میدیدیم، اینها جزء برنامههای سازمان بود. با احمد و سیدی کاشانی میرفتیم. از یک طرف تئوری میخواندیم استثمار را از لحاظ نظری بررسی میکردیم و از طرف دیگر میرفتیم شمال و جنوب شهر را بررسی میکردیم. ریخت و پاشهای شاه و درباریان و شمال شهر را با وضعیت مردم جنوب شهر مقایسه میکردیم. از میدان گمرک لباسهای دست دوم ارتشی میخریدیم، تا قیافه ما شبیه کارگران و افراد ضعیف جامعه باشد و میرفتیم توی کوره پزخانهها و میدیدیم که وضعیت مردم خیلی وحشتناک بود. در یک کوره پزخانه ۲۰ تا اتاق بود، اتاقهای گلی، بسیار کوچک که یک خانواده در آن زندگی میکردند، آب نداشتند، بهداشت نداشتند.
جلـو هـر اتاقی کیسه گونی به جای در آویزان بود آب را از جای دیگر میآوردند. رنگ آب صابونی و آلوده بود بچههایشان قیافههای وحشتناکی داشتند، برای ما آن قدر رقتآمیز بود که حد نداشت. ما به عنوان یک کارگر معمولی سلام و علیک میکردیم و کنارشان مینشستیم و شروع به صحبت میکردیم چقدر حقوق میگیری؟ چه کار کنی؟ می؟ البته زیاد سؤال نمیکردیم، زیرا نمیخواستیم که به آنها فشار بیاوریم میخواستیم. به یک بهانهای طرح دوستی موقتی بریزیم و فرصتی فراهم کنیم که آنها خودشان مسألههایشان را بگویند. از لابه لای حرفهایشان دست گیرمان میشد که چطور زندگی میکنند، از کجا آمدهاند، و چقدر حقوق میگیرند یک اتاقی دیدیم که به جای در ورودی، یک تکه گونی آویزان کرده بودند و برای پخت و پز و گرم کردن اتاق از یک چراغ والور نفتی استفاده میکردند. سمت راست و چپ جادۀ ری از میدان شوش به پائین همهاش بیابان و کوره پزی یا سنگبری بود.
ما از یک طرف میرفتیم از نزدیک این وضعیت را میدیدیم و از طرف دیگر تئوریاش را میخواندیم مثلاً همین سؤال که چرا باید جنگ کرد؟ چرا امپرئالیسم ظلم میکند؟ چرا جنگ باید دراز مدت باشد؟ چرا باید تودهای و چرا باید مسلحانه باشد؟ اینها محورهای بحثهای «استراتژیک» ما بود. این بحثها در سال ۱۳۵۰ مطرح بود.
نوشتههای «رژی دبره» یا «گابریل ماریگلا» از آمریکای لاتین که همگی ترجمه شده بود را میخواندیم و بحث میکردیم. من خیلی با بهرام آرام بحث داشتم. میدانید که یکی از اختلافهای ما با چریکهای فدایی این بود که آنها به جنگ مسلحانه در روستا اعتقاد داشتند و از جنگل شروع کردند ولی ما به عکس از شهر شروع کردیم خیلی هم روی این بحث میشد که شهرچه مزایایی دارد و از چه امکاناتی برخوردار است؟ جنگل مخفیگاه بهتری است یا روستا؟ چرا شهر محل بهتری میتواند باشد؟ و رابطه ما با تودههای مردم چگونه باید باشد؟ اگر این ارتباط قطع بشود ما چگونه میتوانیم ارتباطمان را مجدداً برقرار کنیم؟
واقعیت هم این بود که ما و چریکهای فدایی رقیب یکدیگر بودیم. آنها برای اهداف خودشان و ما برای اهداف خودمان کار سیاسی میکردیم؛ لذا احمد میگفت: ما باید سازمان هم میدید در جامعه و بین مردم جاذبه پیدا کنیم و اگر خون ندهیم، نمیتوانیم پیام خود را به تودهها برسانیم؛ خون پیام ما است. شاید از جمله عواملی که سازمان به شکل عجولانه به «عمل» کشیده شد یکی کادرهای پایینتر و هوادار سازمان بودند، که تیپهای خیلی کم عمق و نظامی بودند، البته نه همگی، اما بودند.