پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : همایون میخواند: «چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم!» و ما راهی قم بودیم.
قرار بود با بزرگی به گفتگو بنشینیم تا دربارهی رفیق ۷۰ سالهاش برایمان
بگوید. بنا را بر این داشتیم تا بشنویم از راز این رفاقت طولانی و از
خاطرات دوستی دیرین، که بر پیکر همدرس خویش نماز گزارد. تا او بگوید از
«طاهری» که طاهر بود و طاهر رفت.
هنگامه اذان مغرب به قم رسیدیم و
گنبد طلایی حضرتش در میان هایوهوی مردمان چه معصومانه غروب را به نظاره
نشسته بود و ما راهی مصلا که میعادگاهمان با دوستی عزیز بود؛ با اندکی
تاخیر رسیدیم و در پی وی کوچه پس کوچههای قم را به سوی بیت آن «رفیق صدیق»
طی کردیم. از خیابانها و کوچهها و مردمان قم، آنچه بیش از همه رخ
مینمود، تضاد جاری و حاکم بر شهر بود؛ تضاد طبقاتی، اجتماعی، سیاسی و حتی
قومیتی. شهری در مرکز ایران با محلهای که فرهنگ، زبان و پوشش آنها عربی
است و رستوران ها و غذاخوریهایش با غذا و سبک عراقی. شهری که تبلیغات
خاندان حکیم برای انتخابات را می توان در آن یافت.
شهری که هم مأمن «
منتقد » است و هم منزلگاه « معتقد »؛ آمیختگی سنت است با مدرنیسم، شهری که
روحانی جوانش iPad به دست در پیش و همسر روبنده پوشش قدمی عقب تر در پی
شوهر. و کمی آنسوتر روحانی جوان دیگری با همسر و ۵ فرزند خردسالش در
انتظار تاکسی! قم شهر خاطرههاست؛ شهر «فصل»ها و «وصل»ها؛ « ریزش »ها و «
رویش »ها؛ شهر رمز و راز است، هر محله و کوچه و خیابانش خاطرهها دارد و
گفتنیها از آنچه مگوست.
به درب بیت که رسیدیم لحظهای برای هماهنگی
بیشتر و منظم کردن ذهن مغشوش و پر از سوالمان ایستادیم، که از دل تاریکی
کوچه متوجه پیرمردی ریز اندام و سپید موی شدیم که به همراه تنی چند به سوی
ما میآمد. نزدیکتر که آمد شناختیمش؛ همان هم مباحثهای و دوست دیرین
آیتالله بود، «آقا سید موسی شبیریزنجانی».
در پی آیتالله وارد بیت
شدیم، در حالی که انبوهی سوال ذهنمان را درگیر کرده بود. از پلههای ورودی
پایین رفتیم و با گذر از دالانی کوتاه به حیاطی مسقف و مفروش که در
گوشهای از آن چند روحانی در حال مباحثه بودند، رسیدیم. به راهنمایی یکی از
اعضای بیت به اتاقی مشرف به حیاط رفتیم، اتاقی بود ساده و بیآلایش، و
اولین چیزی که در اتاق نظر هر بیننده را جلب میکرد، انبوه کتب مذهبی و فقه
و اصول بود و در این میان، کتابی که بیشتر نظر ما را به خود جلب کرد، «
روح القوانینِ» مونتسکیو بود!
وارد اتاق که شدیم آیتالله با روی
گشاده به استقبالمان آمد و در آغاز کلام بر شگفتیمان از عمق این رفاقت
طولانی افزود، هنگامی که گفت «اهل مصاحبه نیست و چون بحث آیتالله طاهری
بود، پذیرفته است». در مورد خاطرات مشترکشان با آیتالله طاهری، شهید بهشتی
و امام موسی صدر در درس آیتالله محقق داماد گفت و از اینکه با مرحوم
بهشتی به دلیل تن صدای بلندش، که باعث سر درد وی میشده، کمتر مباحثه
میکرده است. از قرار هر هفتهشان گفت که گعده دوستانه خود را پنجشنبهها
به صرف آبگوشت در منزل یکی از همدرسان برقرار میکردند.
از « طاهری
» گفت و صفات ممتازش، از این که به سرعت به اصل و مفهوم مطلب پی می برد و
تفکری «صاف» و «مستقیم» داشت، کجفهم نبود و در بحث و درس منصف بود؛ بیان و
گفتارش بدون پیچیدگی و تکلف بود. از بحث و درس استادشان آیتالله محقق
داماد گفت و اینکه وی به شاگردانش شهریه نمیپرداخت، به همین دلیل فقط
کسانی که اهل درس و علم بودند به نزد وی میرفتند و چون مطالب را به نحوی
ثقیل و پیچیده مطرح میکرده، شاگردانش میبایست از فهم بالایی برخوردار
میبودند. راز رفاقت ۷۰ ساله اش با مرحوم طاهری را در سیاسی نبودن آن
میدانست و میگفت: «رفاقت با طاهری سیاسی نبود بلکه واقعی بود و فارغ از
شرایط». از ذهن و حافظه قوی آیت الله طاهری گفت که درس استادشان، آیتالله
محققداماد را بدون کم و کاستی و اشکال نوشته بود و این نشان از درک بالا و
فهم قوی مرحوم طاهری داشته است و میخواستند تقریرات استاد را که طاهری
مکتوب کرده بود به زبان سادهتری بنویسند، ولی به دلیل حجم زیاد کار،
نتوانستند. وقت اندک بود و موقع رفتن، از آیت الله حداحافظی کردیم و ایشان
به رسم ادب چند قدمی ما را همراهی کردند.
در راه بازگشت همایون
همچنان می خواند « چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم! » و این بار پس از دیدار «
آیت الله شبیری زنجانی » و خاطراتش از دوستی که «صدیق» می خواندش؛ ما نیز
در سر این سوال را داشتیم که «چرا رفتی؟! »
منبع: پیام نو