پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : روزنامه ایران در گفت وگو با پنج دختر نابینا در آستانه «روز جهانی نابینایان»، نوشت: دخترانی از جنس باران، سرشار از شور جوانی و زندگی بودند. آمده بودند تا از عشق بگویند و زمزمه محبت کنند برای ما که تصورمان از معلولیت گریه و زاری و درد است.
در ادامه این مطلب می خوانیم: آمده بودند تا بگویند از نگاههای معنادار من و شما خسته شده اند؛ میخواهند زندگی کنند و قدم به قدم ما در جامعه برای رؤیاهایشان بجنگند و به قول خودشان «دخترانگی» کنند.
به مناسبت روز جهانی نابینایان (23 مهر برابر 15 اکتبر)، گپ صمیمانهای داشتیم با پنج دختر جوان نابینا که با وجود همه سختیها به دفتر روزنامه آمدند و با ما از مسائل و مشکلاتشان سخن گفتند. مسائل و مشکلاتی که ناشی از ندیدن و نابینایی نیست و بیشتر به فرهنگسازی در زمینه افراد دارای معلولیت بر میگردد.به مناسبت روز جهانی نابینایان (23مهر برابر 15 اکتبر)، گپ صمیمانهای داشتیم با پنج دختر جوان نابینا که با وجود همه سختیها به دفتر روزنامه آمدند و با ما از مسائل و مشکلاتشان سخن گفتند. مسائل و مشکلاتی که ناشی از ندیدن و نابینایی نیست و بیشتر به فرهنگسازی در زمینه افراد دارای معلولیت بر میگردد.
** خانوادهها فرق میگذارند
وقتی گفتیم میخواهیم برایمان بگویند که به نسبت پسران نابینا چقدر آزادترند، سرهایشان را پایین میاندازند و سکوت میکنند، اصلاً انگار حرفی برای گفتن ندارند، یکی به دیگری میگوید تو شروع کن و دیگری به آن یکی. احساس میکنم اعتماد به نفس حرف زدن در جمع را ندارند، قانعشان میکنیم که اینجا فقط یک جمع دوستانه است و نیاز نیست خیلی شسته و رفته و اتو کشیده صحبت کنند.
فائزه که دانشجوی رشته روانشناسی عمومی است، از همه جسورتر به نظر میرسد. 23 سال بیشتر ندارد، سرشار از شور و جوانی است، با حرارت و تند صحبت میکند: «ای بابا! مشکلات ما خیلی زیاده. از کدومشون دلتون میخواد که بشنوید. نخستین مشکل ما در خانواده است. خانوادهها بین دخترها و پسرهایشان فرق میگذارند و این تفاوت حتی در خانوادهها بین دختران و پسران دارای معلولیت هم به چشم میخورد؛ چه برسد به اجتماع. به همین خاطر است که پسران دارای معلولیت خیلی زودتر از دختران به استقلال میرسند،چون خانوادهها فکر میکنند دختر نباید تنها برود، مخصوصاً اگر نابینا باشد،چون ممکن است اتفاقی برایش بیفتد، ولی در مورد پسران نابینا هیچ وقت چنین نگرانی وجود ندارد. به همین خاطر است که میبینیم پسرهای نابینا خیلی راحت در اجتماع حضور دارند، ولی دختران نابینا معمولاً به همراه پدر یا مادرشان -حتی در دانشگاه- حاضر میشوند.»
فائزه به مادرش اشاره میکند: «دیدید که مادرم من را به اینجا آورد، بعد هم خودش بهدنبال من و خواهرم میآید، چون معتقد است اگر کسی ما را بدزدد، باید چکار کند! البته خانواده ما به نسبت بقیه خیلی بهتر هستند و به ما آزادی عمل زیادی دادهاند. یکی از دوستان من که نابیناست مادرش اجازه نمیدهد که هیچ کاری را در خانه انجام دهد و همیشه و همه جا مثل سایه به دنبالش است.
همین باعث شده که دوست من از انجام کوچکترین کار شخصی هم عاجز است و همیشه باید مادرش همراهش باشد. همین نگرش خانوادهها باعث دید منفی جامعه نسبت به دختران نابینا شده است. مردم فکر میکنند که «این طفلک نابیناست و راه هم نمیتواند برود» و همه این عوامل زمینه ساز مسائل دیگر میشود،مثلاً میبینیم که آمار ازدواج در دختران نابینا بسیار پایین است، چون مردم تصور نمیکنند که یک دختر نابینا هم میتواند از پس امور خانه بر بیایید و به رتق و فتق کارها بپردازد، ولی در مورد پسرهای دارای معلولیت وضع اینگونه نیست، چون کسی از پسرها انتظار ندارد که آشپزی بلد باشند، ولی همه از دخترها انتظار دارند که آشپزی کنند. حتی مادرهای پسرهای نابینا ترجیح میدهند دختر سالم بگیرند، در حالی که کم نیستند دختران نابینایی که بسیار مستقل هستند و از پس همه کارهای داخل و بیرون منزل بهخوبی بر میآیند.»
فائزه فرهادی به زندگی دوستان دیگر نابینایش اشاره میکند و میگوید: «ما دختران نابینا گاهی در کوچکترین زمینهها نیز اجازه استقلال نداریم، چون خانوادهها نمیگذارند،مثلاً یکی از دوستان نابینای من آرزو دارد بتواند خودش چیزی را که انتخاب کرده به تن کند، ولی متأسفانه خانواده چنین حقی برایش قائل نیست. مادرش برایش خرید میکند و هر چه میخرد، دوستم باید به تن کند. وقتی به مادرش میگوید که من را به خرید ببر، پاسخ میشنود: تو که نمیبینی، چه فرقی میکنه چی میپوشی؟!!!! وقتی چنین نگرشهایی وجود دارد (نابینا درک درستی از رنگ ندارد یا هر چیزی که ربطی به دیدن دارد، به نابینا مربوط نمیشود)، خب طبیعی است که مشکلاتمان زیاد میشود. بعضی از دوستان من حتی در خانه هم استقلال ندارند؛ یعنی به محض اینکه برای آب خوردن بلند میشوند، مادرشان میگوید: کجا؟! تو بشین، چون ممکنه به دیوار بخوری. بشین خودم برات میارم!!»
به میان حرفهای فائزه میپرم: اما فائزه! فکر نمیکنی که خود دختران نابینا هم اینجا مشکل دارند؟ نحوه هر رفتار به نظرم نشان میدهد که دیگران باید با او چه طور رفتار کنند. تصورم این است که دخترها خیلی بدشان نمیآید که خودشان را ضعیف نشان بدهند و از حمایت های خانواده استفاده کنند.
** خانواده است که میتواند تو را تا اوج ببرد
معصومه رزم آهنگ دو سالی از فائزه کوچکتر است و دانشجوی ترم 5 علوم تربیتی دانشگاه علامه طباطبایی. بین صحبتهای من و فائزه حرفهایم را قطع میکند و در تأیید صحبتهایم میگوید: به نظرم ما دختران نابینا از بقیه دختران جامعه جدا نیستیم؛ همه چیز به خودمان بر میگردد. در جامعه هم دخترها خودشان برای به دست آوردن حقوقشان تلاش میکنند؛ مثلاً گروههای مختلف تشکیل میدهند و مطالباتشان را پیگیری میکنند، ولی در بین دختران نابینا چنین همدلی را کم میبینیم. باید بدانیم که هیچ وقت جامعه به ما نمیگوید بیایید این هم حق شما. ما باید خودمان پیگیر باشیم.
من در خانوادههایی که مثلاً چند تا بچه دختر و پسر نابینا داشتهاند دیدهام که یکی دو نفر از آنها به جایی رسیدهاند و یکی از آنها حتی توان انجام دادن کوچکترین کارها را هم نداشته است. این نشان میدهد که خود فرد در رسیدن به موفقیت نقشی تعیینکننده دارد. نمیگویم که تبعیض نیست، چرا، ولی کلاً ما دخترها اهل گلهگذاری و شکایت هستیم، در حالی که پسرها خودشان را با هر شرایطی تطبیق میدهند و شروع به عمل میکنند.
بهار فرهادی، خواهر 18 ساله فائزه و کوچکترین دختر حاضر در جمع، دانشجوی موسیقی دانشگاه آزاد اسلامی، واحد تهران مرکز، ضمن تأیید بخشی از صحبتهای معصومه میگوید: من قبول دارم که به خودمان بر میگردد، اما خانواده چی؟ وقتی خانوادهای اجازه نمیدهد که تو قدم از قدم برداری، باید چی کار کرد؟
معصومه: ببین خانوادههای ما نمیدانند که باید چی کار کنند. وقتی در خانوادهای که تا به حال شخص نابینایی نبوده یک دفعه یک بچه نابینا میشود خانواده تا مدت ها در شوک این قضیه بسر میبرد.
من همیشه در رؤیاهام دلم میخواست وقتی از یک سالگی که به مادرم گفتند من نابینا هستم به جای اینکه در بهزیستی برایم پرونده تشکیل دهند برای مادرم کلاس میگذاشتند و به او میگفتند که از این به بعد باید چکار کند تا بداند که با نابینا چه طور باید رفتار کند. مادرم تا 8 سالگی من نمیدانست من نابینا هستم. یعنی چی؟! مادرم تا سالها هر زمان که به مدرسه من میآمد حالش بد میشد، چون نابیناهای زیادی را دیده بود و نمیدانست که آینده من چه میشود. هیچ مرکز و نهاد و مشاورهای هم نبود که این دلشورههای مادرانه را برطرف کند. اگر در بهزیستی به مادرم آموزش داده میشد خیلی از مشکلات رفع میشد.
بهار: در فامیل ما ازدواج فامیلی خیلی زیاد است، اما از بین همه این ازدواجها فقط من و خواهرم نابینا شدهایم. به نظرم باید به همه خانوادهها آموزش رفتار با افراد دارای معلولیت داده شود.
فائزه: در خارج از کشور وقتی بچهای با معلولیت به دنیا میآید، از طریق انجمنهای غیردولتی چند خانواده که بچههایشان این معلولیت را دارند، نزد این مادر میآیند و نگرانیهایش را رفع میکنند و به او آموزش میدهند، ولی اینجا وقتی کودکی با معلولیت به دنیا میآید افراد فامیل جمع میشوند، گریه و زاری میکنند و با ترحم و دلسوزی میگویند: حالا اشکال نداره. اگر هم اهل حرف و حدیث باشند که شروع میکنند برچسب زدن به خانواده که حتماً گناهی کرده اید که مستوجب این عقوبت شده اید. ما داریم خانوادههایی که به خاطر همین استدلالها معلولیت فرزندشان را انکار میکنند، مثلاً یکی از دوستانم نیمه بیناست، اما مادرش اصلاً نمیپذیرد و معتقد است که دید دخترش خوب است و بنا بر این نیازی ندارد که بریل را یاد بگیرد. من تا 18 سالگی بینایی داشتم اما چون بیماری چشمم ثابت شده بود، بریل خواندم. خانواده است که میتواند بچه معلولش را در اوج نگه دارد.
** بزرگترین مشکل من خانوادهام است
فریده آرمین، 23 ساله دانشجوی رشته ادبیات فارسی که تا این لحظه ساکت بود شروع به صحبت میکند: من بزرگترین مشکلم این است که خواهر و برادر بینایم به من حسادت میکنند. با اینکه خواهرم ازدواج کرده و جدا از ما زندگی میکند، اما نمیگذارند که مادرم من را به جایی ببرد. در حالی که ما باید در اجتماع باشیم تا اگر روزی پدر و مادرمان نبودند، بتوانیم گلیممان را از آب بیرون بکشیم. خانواده من یک خانواده سنتی ست. پدرم تا مدتها اجازه نمیداد که به مدرسه بروم میگفت دختر نابینا به مدرسه برود. که چی بشه، تو که مشکل داری، تو این جامعه هیچی نمیشی. خانوادههایی مثل خانواده من با طرز فکر غلط کم نیستند؛ مخصوصاً در شهرستانها یا روستاهای دور افتاده. این روزها به مدد تکنولوژیهای ارتباطاتی ما با بچههای شهرستانهای دور افتاده در ارتباط هستیم گاهی سؤالهایی میپرسند که بسیار ابتدایی و خنده دار به نظر میرسد.
اما واقعاً نمیدانند و برایشان سؤال است مثلاً ما گروهی در واتساپ داشتیم که بچههای نابینا سؤال و جواب مطرح میکردند یکی از بچهها پرسیده بود میخواهم مستقل بشم و خودم ناخنهایم را بگیرم شما چه طور ناخنهایتان را میگیرید؟
معصومه به میان حرفهای فریده میآید: این مسأله در میان دخترها بیشتر از پسرهاست.
از معصومه میپرسم چرا فکر میکنی دخترها در این زمینه ناتوان تر هستند هر دختر نابینایی کافیه که کمی کنجکاوی داشته باشد میتواند برود سراغ ناخنگیر و ناخنهایش را بگیرد اینکه مشکل خاصی نیست.
معصومه میگوید: حق با شماست شاید اینقدر که گفتهاند نمیتوانید، حس کنجکاوی هم در درون ما مرده است.
فائزه تاکید میکند که بحث سر توانمندی نیست باز هم به خانواده بر میگردد شما تصور کنید که در خانوادهای هستید که مرتب میگویند دست به ناخنگیر نزنها پوست دستت رو میکنی ها. و.... خب طبیعیه که شما به سراغ ناخنگیر نمیروید این قضیه حتی در بین پسرهای نابینا هم مشهود است کم نیستند پسران نابینایی که صورتشان را پدرشان اصلاح میکند و اجازه نمیدهند که امور شخصی شان را خودشان انجام بدهند و نمیگذارند به ماشین ریش تراش دست بزنند. خیلی از بچههای نابینا میوه نمیخورند خانواده نگذاشته که حتی یک بار چاقو را در دستانشان بگیرند چون ممکن است دستشان را ببرند.
** از اینکه با ما عین بچهها رفتار کنند متنفرم
سارا کریمی 21 ساله و دانشجوی روانشناسی عمومی دانشگاه علم و فرهنگ که به همراه مادرش در این جمع دوستانه حاضر شده به خاطرات دوران کودکی خودش اشاره میکند و میگوید: مادرم هیچ وقت من را از دیگر دختران همسن و سالم جدا نکرد همیشه میگفت تو باید کارها رو درست یاد بگیری به همین خاطر اجازه نداد که من آرزوی چیزی به دلم بماند. همیشه هر چیزی که میخواست برای من بخرد من را همراهش میبرد و میگفت تو باید چیزی را بخری و انتخاب کنی که دوست داشته باشی هیچ وقت به من نمیگفت تو که از جنس یا از رنگ سر در نمیآوری، همیشه حتی در کوچکترین کارها نظرم رو میپرسید اگر کاری را خراب میکردم بارها میگفت تکرار کن تا درست انجام بدهی همین باعث شده که من با اینکه یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم دارم از پس همه کارهای آنها و کارهای خودم بربیایم و مادرم خیلی وقتها آنها را به من میسپارد و به مسافرت میرود الان که خودم را با دختران همسن و سال خودم مقایسه میکنم میبینم در هیچ زمینهای از آنها کمتر نیستم.
فائزه میگوید: خانوادههایی مثل خانواده ما خاص هستند اکثریت خانوادهها این طوری فکر نمیکنند خانوادههایی که دختران نابینایشان را پنهان میکنند. شاید برای شما قابل تصور نباشد اما من دوست نابینایی دارم که حتی نمیتواند موهایش را گل سر ببندد موهایش را مادرش شانه میکند و گیس میکند تا حمام بعدی. باز هم تأکید میکنم خانواده خیلی مهم است.
فریده: من وقتی با خواهرم خرید میروم اصلاً نظر من رو نمیپرسد میگه تو سلیقه ات خیلی خوب نیست میگویم خب هر کسی سلیقهای دارد در صورتی که دوستانم معتقدند که خیلی سلیقه خوبی دارم خانواده من درک نمیکنند که من با دست و حسم انتخاب میکنم هر چند که نمیبینم این را نمیتوانند بپذیرند و درک کنند همه تصور میکنند که نابیناها با دنیای مد و رنگ بیگانه هستند اما این طور نیست مثلاً من لباسهایی را دوست دارم که طرحهای برجسته داشته باشند چون قابل لمس هستند.
معصومه: هر وقت میگفتند یه نابینا در فلان جا مشغول به کار بود در ذهنم یک مرد نابینا میآمد چون واقعاً هم از نظر استقلال مالی و شغلی وضعیت پسرهای نابینا خیلی بهتر است الان که در این جمع بودم متوجه شدم که ما دخترها بیشتر استقلال را در جنبههای شخصی میبینیم یعنی برایمان مهم است که موهایمان را شانه کنیم به همین دلیل خیلی بهدنبال نشان دادن خودمان در اجتماع نیستیم. یک پسر نابینای همسن و سال ما همه دغدغهاش این است که چه طور کار پیدا کند ولی ما هنوز بهدنبال این هستیم که چه طور باید آشپزی کنیم! در واقع خودمان تبعیض را به وجود میآوریم ما باآشپزی وارد جامعه نمیشویم.
فائزه: «من دلم میخواهد دخترانه زندگی کنم کار کردن دغدغه من نیست. دوست ندارم حسرت دوران گذشتهام رو بخورم. آدم با هنرهایش میتواند اشتغالزایی کند در دوران جوانی میتوانیم هنرهای مختلف را یاد بگیریم تا وقتی نیاز مالی داشتیم بتوانیم از آن طریق کسب درآمد کنیم.» سارا هم با نظر فائزه موافق است که کار کردن برای ما اولویت نیست اما معصومه معتقد است: بحث کار کردن نیست بحث حضور در اجتماع است کار کردن باعث میشود تا در اجتماع دیده شویم مثل پسرهای نابینا.
می پرسم، بچهها در دانشگاه که نخستین حضور شما در اجتماع افراد بیناست چه طور با افراد بینا ارتباط برقرار میکنید؟
فائزه: من در مدرسه عادی درس خواندم مدیرمدرسه نابینایان اصرار داشت که من را به زور در مدرسه نابینایی نگه دارد دخترانگی را من در مدرسه عادی تجربه کردم چون آنجا بچهها با من مثل دیگران برخورد میکردند و من شیطنت میکردم ابتدا تصور میکردم که همه ممکنه دلشان برایم بسوزد ولی خودم خیلی عادی برخورد کردم و توانستم دوستان خوبی پیدا کنم. البته برخوردهای بدی هم بود مثلاً یک معلم جامعه شناسی داشتیم استاد دانشگاه هم بود به ما نمیگفت نابینا میگفت شما «کورها» میگفت شما کورها نباید به مدرسه عادی بیایید چون جو اینجا رو خراب میکنید.
به مادرم میگفتند «الهی بمیرم برات اینا رو چه جوری تو خونه نگه میداری؟ یا چه جوری بهشون غذا میدهی یا لباسهایشان را چهطوری تنشان میکنی یا به مادرم میگفتند کاسه بشقاب تو دیوار پرت نمیکنه عصبی نیست.» استاد به مادرم گفته بود «چرا میکشونی میاریش دانشگاه؟ چرا به زور وادارش میکنی درس بخونه بزار راحت باشه» مادرم میگفت من بهزور او را نمیآورم وقتی این ترم همان استاد من را دید گفت عزیزم تو یه روانشناس موفق میشی من به تو ایمان داشتم! ان شاءالله تا دکترا میخونی!
من از این سؤالها خندهام میگرفت. مادرم میگفت این فقط مشکل بینایی دارد و مشکل دیگهای ندارد.
سارا میگوید: مدیر مدرسه و معلمها همیشه میگفتند مدارس عادی نروید منم خودم دوست داشتم در مدرسه عادی درس بخوانم، همیشه داوطلب بودم اتفاقاً کار ما در مدارس عادی سختتر است ما همیشه باید آماده باشیم که بقیه تصور نکنند از نابیناییمان سوءاستفاده میکنیم. در هر محیطی که افراد عادی حضور دارند اول همه دلسوزی میکنند و میگویند «آخی گناه داره طفلی» ولی به نظرم ما باید به مردم آموزش بدهیم که چطور با ما رفتار کنند.
فریده که از بقیه آرامتر است از جمعهای شلوغ میترسد چون همیشه احساس میکند دیگران به او ترحم میکنند.
فائزه حرفهای دوستش را تأیید میکند: این هم به خانواده بر میگردد وقتی خانواده بگذارند تو حرف بزنی و راحت ارتباط برقرار کنی در ارتباط اجتماعی هم موفق خواهی بود اگر ارتباط نگیری نمیتوانی در جامعه گلیم خودت را از آب بیرون بکشی.
بهار میگوید: من میخواستم تنها بیرون برم نگهبان ساختمان به پدرم زنگ میزد و میگفت چه طور اینرو تنها بیرون میفرستید یا مثلاً کلاس جهتیابی میرفتیم باید در خیابان مسیرمان را پیدا میکردیم ولی مردم نمیگذاشتند همه با معلم دعوا میکردند.
** مردم همیشه به خانواده هایمان میگویند انشاءالله که خدا شفا بدهد
معصومه: من وقتی کسی ازم میپرسید چرا چشمات این طوریه اوایل از این سؤالها ناراحت میشدم ولی کم کم به خودم گفتم که من نباید ناراحت بشم به همین خاطر وقتی بهم گفتند تو چه طور مینویسی لوح و قلمم رو که مخصوص نوشتن نابیناهاست بیرون میارم و توضیح میدهم که من هم میتوانم مثل شما بنویسم.
یکی پرسید چه طوری میایی دانشگاه؟ من عصا را در آوردم و گفتم با استفاده از این عصا.
** بگذارید زندگی کنیم
صحبت های دخترها تمامی ندارد سرشار از شور جوانی و زندگیاند اینقدر حضور در جمعشان دلنشین بود که نفهمیدیم زمان گذشت و ما ساعتهاست که دل به صحبتهای آنها دادهایم از رؤیاهایشان گفتند از آرزوهایشان. یکی دوست داشت ماشین جدیدی که مخصوص رانندگی نابینایان در اروپا اختراع شده با قیمت ارزان و راحت وارد کشور شود و دیگری دلش میخواست مؤسسهای تشکیل دهد و در آن به خانوادههایی که دارای کودک نابینا هستند آموزش بدهد. یکی دوست داشت برای درمان چشمانش به بهترین کشورهای اروپایی برود و دیگری داشتن کاری مناسب در کشور خودمان آرزویش بود اینها و هزاران هزار آرزوی دیگر را که بر زبان نیاوردند از چشمان نابینا و صحبتهای گرمشان قابل حدس بود چرا که ایدهآل و رؤیای واقعی تک تک این دختران نابینا این بود که ابتدا در خانوادهها و سپس در جامعه در میان من و شما همانند موجوداتی عجیب به آنها نگاه نشود. دنیای رؤیایی همه آنها روزی بود که به خاطر نابینایی کنار گذاشته نشوند و تواناییها و تلاشهایشان همانند همه دختران بینا در جامعه دیده شود به بیان ساده میخواستند زندگی کنند و جوانی، فارغ از دیدن یا ندیدن.