arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۰۳۱۳۷
تاریخ انتشار: ۴۶ : ۲۲ - ۰۲ مهر ۱۳۹۸
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛

رضاشاه: مگر من زندانی‌ام؟ جزیره موریس کجاست؟ / روزی که نماینده نایب‌السلطنه هندوستان رضاشاه را به بمبئی راه نداد

آقای اسکرین خود را نماینده لرد لین لیتگو، نایب‌السلطنه آن روز هندوستان، معرفی کرد و... اظهار کرد: «شما نمی‌توانید در بمبئی پیاده شوید و باید ۵ روز در همین کشتی در وسط دریا در انتظار کشتی اقیانونس‌پیما بمانید. وقتی کشتی رسید با آن کشتی به جزیره موریس که برای اقامت شما در نظر گرفته شده عزیمت نمایید.» اعلیحضرت از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: «مگر من زندانی‌ام؟ من آزادانه از کشور خود مهاجرت کردم و به من گفته بودند که در خارج از کشورم به هر کجا می‌خواهم می‌توانم مسافرت کنم. جزیره موریس کجاست؟ چرا اجازه نمی‌دهند که من به آمریکای جنوبی بروم؟ چرا مانع می‌شوید که ما در بمبئی پیاده شویم و تا رسیدن کشتی اقلا در شهر بمانیم؟»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

رضاشاه: مگر من زندانی‌ام؟ جزیره موریس کجاست؟ / روزی که نماینده نایب‌السلطنه هندوستان رضاشاه را به بمبئی راه نداد

سرویس تاریخ «انتخاب»: در پی خبر حرکت قشون روس از قزوین به سمت تهران رضاشاه پهلوی، صبح ۲۵ شهریور استعفای خود را نوشت و به سمت اصفهان عزیمت کرد و از آن‌جا به قصد خروج از کشور روانه بندرعباس شد، مقصد بعدی شاه معزول به سمت بمبئی بود. در یکی از روزهای نیمه اول مهرماه ۱۳۲۰ کشتی بریتانایی «بندرا» با شاه مستعفی و همراهانش به سمت بندر بمبئی هندوستان حرکت کرد، اما رضاشاه هرگز نتوانست قدم به خاک هندوستان بگذارد...

شمس پهلوی که در این سفر پدرش را همراهی می‌کرد، جزئیات این سفر را این‌طور توصیف کرده است:

کشتی که برای مسافرت ما تخصیص داده بودند یک کشتی محقر پستی کوچکی بود. ظاهرا به ظرفیت چهار پنج هزار تن به نام «بندرا» متعلق به کمپانی «بریتیش ایند اسمیر نو یگشن کمپنی». کاپیتان کشتی یک نفر ایرلندی با ادب بود و یک پزشک هندی هم در کشتی بود که بسیار مودب و معقول بود.

کشتی یک سالن کوچک غذاخوری داشت که ما همه برای صرف غذا در آن جمع می‌شدیم و با میزبانان یعنی کاپیتان کشتی و پزشک هندی غذا صرف می‌کردیم. فقط اعلیحضرت در اتاق خودشان که اتاق کوچکی وصل به همین تالار غذاخوری بود تنها غذا می‌خوردند.

در کشتی به کلی از همه جا بی‌خبر بودیم. رابطه ما با وطن عزیز و همه جا به کلی ممنوع بود و این بی‌خبری برای اعلیحضرت بیش از همه ملالت‌آور بود.

دریا کاملا آرام بود و کشتی به آهستگی پیش می‌رفت. آب و هوای دریا به وجود هیچ‌یک از ما سازگار نبود و کم و بیش همه ناراحت بودیم و بعضی از پیشخدمت‌ها و همراهان به کلی از پا افتاده بودند ولی اعلیحضرت آب و هوای دریا را به خوبی تحمل می‌کردند و حال مزاجی ایشان تا حدی خوب بود. در کشتی ساعت‌ها تنها قدم می‌زدند، ما هیچ‌وقت ایشان را تنها نمی‌گذاشتیم و در تمام ساعات یکی از ما در خدمت ایشان بودیم.

چون به تدریج به مناطق آب‌های گرم استوایی نزدیک می‌شدیم از گرما در رنج بودیم و خیلی اشتیاق داشتیم که زودتر به بمبئی برسیم.

پس از چهار روز ساحل بمبئی از دور نمایان شد و مسرت خاطری به ما دست داد. همه لباس پوشیده و خود را برای پیاده شدن آماده کرده بودیم ولی ناگهان ملاحظه کردیم کشتی به جای این‌که به ساحل نزدیک شود راه وسط دریا را پیش گرفته و از ساحل دور می‌شود. معنی این کار را نفهمیدم. همه دچار تعجب و حیرت بودیم چرا کشتی از ساحل دور شد. دل من گواهی می‌داد که باز پیش‌آمد شومی در انتظار ماست. در همین موقع ملاحظه کردیم که از طرف ساحل یک قایق موتوری که در آن جمعی سرباز مسلح هندی دیده می‌شدند به طرف کشتی ما پیش می‌آید. ابتدا خشنود شدیم و تصور کردیم طبق معمول این قایق برای هدایت کشتی به ساحل پیش می‌آید و شاید از لحاظ تشریفات اداری و گمرکی بوده که کشتی از ساحل دور شده است؛ ولی وقتی قایق نزدیک شد و دیدیم سربازان هندی همراه خود خواربار و بار و بنه دارند باز دچار تردید شدیم و پیش خود گفتیم اگر این‌ها برای هدایت کشتی آمده بودند پس این بار و بنه چیست که با خود حمل کرده‌اند؟

دقایق اضطراب‌آمیز با کندی گذشت. قایق به کشتی نزدیک شد. سربازان از قایق بیرون آمده مشغول حمل بار و بنه خود شدند و سه نفر انگلیسی که یکی از آن‌ها که بعدا با ایشان آشنایی پیدا کردیم آقای اسکرین بود وارد کشتی شدند و به حضور شاه رفتند.

آقای اسکرین خود را نماینده لرد لین لیتگو، نایب‌السلطنه آن روز هندوستان، معرفی کرد و اعتبارنامه خود را به اعلیحضرت ارائه داد و گفت من در «سیملا» بودم، نایب‌السلطنه هندوستان به من ماموریت مهمانداری جنابعالی (به اعلیحضرت جنابعالی خطاب می‌کرد) را داده و سپس راجع به ماموریت خود اظهار کرد: «شما نمی‌توانید در بمبئی پیاده شوید و باید ۵ روز در همین کشتی در وسط دریا در انتظار کشتی اقیانونس‌پیما بمانید. وقتی کشتی رسید با آن کشتی به جزیره موریس که برای اقامت شما در نظر گرفته شده عزیمت نمایید.» اعلیحضرت از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: «مگر من زندانی‌ام؟ من آزادانه از کشور خود مهاجرت کردم و به من گفته بودند که در خارج از کشورم به هر کجا می‌خواهم می‌توانم مسافرت کنم. جزیره موریس کجاست؟ چرا اجازه نمی‌دهند که من به آمریکای جنوبی بروم؟ چرا مانع می‌شوید که ما در بمبئی پیاده شویم و تا رسیدن کشتی اقلا در شهر بمانیم؟»

آقای اسکرین در پاسخ همه این حرف‌ها فقط یک چیز می‌گفتند: «من اظهارات شما را تلگراف می‌کنم و شخصا جز آن‌چه گفتم کاری نمی‌توانم کرد.»

سربازان هندی در کشتی مشغول پاس دادن شدند و چند قایق موتوری مسلح هم به آن‌ها پیوستند که در دریا پاس می‌دادند. به زودی بر ما معلوم شد که چاره‌ای نداریم جز این‌که در برابر پیش‌آمد صبور باشیم و تن به آن‌چه مقدر شده بدهیم. بنابراین قبل از هر چیز درصدد برآمدیم بفهمیم جزیره موریس که برای اقامت ما در نظر گرفته‌اند چگونه جایی است. من تنها خاطره که از جزیره موریس داشتم خاطره رمان «پل ویرژینی» اثر نویسنده معروف فرانسوی «برناردن دوسن پیر» بود و برای نخستین بار نام آن جزیره را در آن کتاب خوانده بودم ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که سرنوشت روزی ما را به آن جزیره خواهد کشانید.

والاحضرت شاهپورها مخصوصا والاحضرت شاهپور علیرضا نیز سعی داشتند از روی اطلس و دیکسیونر موقعیت جزیره موریس را برای ما تشریح کنند.

آقای اسکرین که دید ما همه اشتیاق فراوانی داریم که از وضع جغرافیایی و آب و هوا و چگونگی جزیره موریس آگاه گردیم یک بانوی انگلیسی را که مدتی در جزیره موریس اقامت کرده بود از بمبئی نزد من آورد و من توانستم در طی یک ساعت و نیم صحبت با آن بانو اطلاعات کافی راجع به آن جزیره کسب کنم و خود آقای اسکرین هم در این باره اطلاعاتی به اعلیحضرت می‌دادند.

وقتی دانستیم که موریس جزیره‌ایست که تقریبا در منطقه استوایی قرار گرفته و هوای آن گرم است گفتیم پس اقلا به ما اجازه دهند که چند نفر به شهر بفرستیم و حوائجی که برای زندگی در موریس ضرورت دارد تهیه و خریداری کنیم ولی این اجازه را هم ندادند و جواب دادند هرچه می‌خواهید صورت بدهید ما برای شما خریداری کنیم.

به وسیله آن‌ها مقداری پشه‌بند و بادبزن و یخچال برقی و از این قبیل اشیای مورد احتیاج خریداری کردیم و خیاط به کشتی خواستیم تا برای اعلیحضرت و والاحضرت‌های شاهپور لباس‌های تابستانی بدوزند.

چهار نفر مستخدم ما که همراه آورده بودیم وقتی شنیدند که مقصد مسافرت تغییر کرده و به جزیره موریس خواهیم رفت خیلی ناراضی شدند و بهانه‌ها آوردند که به ما اجازه بدهید که به تهران برگردیم ما به موریس نمی‌آییم.

اجازه بازگشت حتی به مستخدمین هم داده نشد و در این موقع بود که کاملا بر ما روشن شد در حکم محبوسین سیاسی می‌باشیم و راه بازگشت حتی بر روی مستخدمین ما هم مسدود است.

آن روز که مانع ورود ما به بمبئی شدند علت آن را نمی‌دانستیم، بعدا شنیدم از بیم ابراز احساسات مسلمانان هند و مردم هندوستان بر له شاه فقیده بوده است.

پنج روز توقف روی دریا بر ما خیلی سخت و طولانی گذشت. چون کشتی ایستاده بود، گرما و رطوبت دریا ما را بی‌نهایت عذاب می‌داد. با این همه رنج‌های جسمانی در برابر آلام روحانی ما هیچ بود.

از روزی که از وطن عزیز دور شده بودیم خبری از یار و دیار نداشتیم.

در طول مسافرت از بندرعباس تا بمبئی اقلا بدین دلخوش بودیم که پس از رسیدن به بمبئی می‌توانیم خبری از تهران کسب کنیم. نامه و تلگرافی از اعلیحضرت همایونی زیارت کنیم و به آزادی و به میل خود راه یکی از کشورهای آمریکای جنوبی را پیش گیریم. ناگهان همه این نقشه‌ها و اندیشه‌ها نقش بر آب و باطل شد و فهمیدیم که آزادی و اختیاری نداریم و باید دنبال سرنوشتی برویم که هیچ از آغاز و انجام آن آگاه نیستیم.

برای اقامت ما جزیره دورافتاده و ناشناسی را در نظر گرفته‌اند که نمی‌دانیم در آن جزیره چگونه به سر خواهیم برد؟! آیا تا پایان عمر در آن‌جا مجبور به زیستن خواهیم بود، آیا در آن‌جا خواهیم توانست رابطه‌ای با خویشاوندان و یاران و با تهران عزیز داشته باشیم. متاسفانه هرچه از این سوالات به ذهن ما می‌گذشت جواب آن مجهول بود و کوچک‌ترین فروغ امیدی در قلب ما نمی‌درخشید.

همه پریشان‌خاطر و نگران بودیم و این نگرانی و اضطراب خاطر به قدری بود که حتی سربازان هندی را که در کشتی پاس می‌دادند متوجه خود ساخت و من به خوبی احساس می‌کردم که سربازان را کاملا متاثر ساخته بود.

اعلیحضرت که در بدو امر عصبانی و برآشفته خاطر شده بودند، وقتی متوجه رنج و اندوه همراهان شدند زبان به تسلیت خاطر ما گشودند. همه ما را تحریض و ترغیب می‌کردند که استقامت و صبر و بردباری پیشه سازیم.

یاد دارم در همان روزها یکی از همراهان پیانو می‌نواخت و قطعه‌ای که برای نواختن انتخاب کرده بود متناسب با روحیه همگی و تا حدی حزن‌انگیز بود. اعلیحضرت وقتی صدای پیانو را شنیدند فرمودند: «این چیست، مارش بزنید، یک آهنگ زنده بنوازید.»

با این همه من احساس می‌کردم که در زیر آن قیافه آرام و متین طوفانی نهفته است و اعلیحضرت پدرم بیش از همه ما رنچ می‌برند و غم‌هایی بر دل دارند که هزار یک آن را ابراز و آشکار نمی‌کنند.

این غم برای خودشان نبود حتی برای ما هم نبود. خواننده عزیز امیدوارم حمل بر مبالغه نکنی اگر بگویم این غم که در آن ساعات و لحظات دیرگذر اعلیحضرت را رنج می‌داد غم کشور و وطن بود. ایشان بیم داشتند از این‌که فشارها و تضییقاتی هم متوجه ایران عزیز باشد.

این فکر، این اندیشه غم‌افزا که توام با نداشتن هیچ‌گونه خبری از تهران بود، بزرگ‌ترین رنج و الم روحی را برای اعلیحضرت فراهم کرده بود. همان رنجی که بالاخره طومار زندگی و حیات ایشان را درهم نوردید.

هر روز شامگاهان از فراز کشتی ناظر صحنه طوفان و رعد و برق عظیمی در شهر بمبئی بودیم. در میان غرش تندر و پرتوی خیره‌کننده برق در آسمان بمبئی درخشندگی خاصی داشت. با خود می‌گفتم آیا روزی فرا خواهد رسید که نور امیدی هم در دل‌های ما بدرخشد.

پنج روز توقف روی دریا که هر ساعت آن برای ما سالی می‌نمود با کندی و سختی سپری گردید و کشتی اقیانوس‌پیمایی که برای ادامه مسافرت ما تا جزیره موریس خواسته بودند، رسید.

خواه ناخواه کشتی پستی «بندرا» که ما را از بندرعباس تا آب‌های بمبئی آورده بود ترک گفته و به وسیله قایق به کشتی جدید نقل مکان نمودیم. این کشتی هم یک کشتی سربازبر کوچکی بود به ظرفیت یازده تن موسوم به «برمه» متعلق به خط کشتی‌رانی هندوستان که روی هم رفته وضع آن از کشتی «بندرا» بهتر بود.

پس از آن‌که امر نقل و انتقال به انجام رسید، صدای صفیر کشتی خبر حرکت آن را اعلام نمود و طولی نکشید که «برمه» سینه بیکران اقیانوس را شکافته و به طرف آب‌ها و مناطق گرم استوایی به راه افتاد. در آن لحظه تاریک و هول‌انگیز که نمی‌دانم آن را چگونه وصف نمایم با خود فکر می‌کردم آیا پایان این سفر مجهول چه خواهد بود؟ در دنبال این اسارت روز آزادی و نجاتی هم فرا خواهد رسید؟ و آیا بالاخره این سفر بازگشتی هم در پی دارد؟ و بار دیگر به زیارت وطن عزیز و برادر تاجدار و یار و دیار خود نائل خواهم شد؟

متاسفانه در ذهن خود هیچ جواب امیدبخشی برای این سوالات پیدا نمی‌کردم و فقط لطف ایزدی بود که پرتوی امیدی در قلب افسرده‌ام می‌دمید و به من نوید حیات می‌داد.

منبع: حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، جلد هشتم، تهران، علمی، ۱۳۸۰، صص ۴۵۳-۴۶۱.

نظرات بینندگان