سرویس تاریخ «انتخاب»: رابرت ارنست هایزر، ژنرال چهارستاره آمریکایی بود که به منظور حفظ دولت بختیار و جلوگیری از فروپاشی ارتش در آستانه انقلاب ۵۷ به ایران آمد. او از ۱۴ دی تا ۱۴ بهمن ۵۷، به مدت یک ماه در ایران به سر برد، و در طول این مدت یک بار همراه با سولیوان، سفیر وقت آمریکا در ایران به دیدار شاه رفت. هایزر در کتاب خاطراتش با عنوان «ماموریت در تهران» (اطلاعات؛ ۱۳۶۵؛ ۷۶-۸۱) ملاقاتی را که در روز پنجشنبه ۲۱ دی ۵۷ با شاه داشته اینطور تشریح کرده است:
[...] با سولیوان عازم کاخ نیاوران شدیم. چند ماهی بود که اعلیحضرت را ندیده بودم و از دیدن قیافه خسته و فرسوده «شاه» یکه خوردم. جای پای فشار و نگرانی بر همه صورت او دیده میشد. بر خلاف همیشه که او را در لباس نظامی میدیدم، یک کت و شلوار غیرنظامی تیره پوشیده بود. بحث را با مطالب سبک آغاز کرد و در مورد هدف ماموریت من سوال کرد. به خوبی میدانستم که همه چیز را میداند، اما از دستور رئیسجمهوری شروع کردم و بحث را به تشکیل گروه پنجنفره و آخرین تحولات آن کشاندم. طرح آغازشده را به تفصیل برای او شرح دادم، بسیار علاقهمند به نظر میرسید. قبول کرد که به علت اینکه اصولا برنامهریزی وجود نداشته است، این کار لازم بوده است و تنها طرحهای [قبلی]آنها در زمینه مبارزه با تهدیدات بعضی از خارجیها بوده است. حتی به تهدیدات داخلی، درجه دوم اهمیت را هم نداده بودند. سازمان جنگی آنها هم برای عملیات داخلی کافی نبود.
بعد بحث را به رفتنش از ایران کشاند. گفت: احساس میکند که به یک مرخصی نیاز دارد و خسته است و فکر میکند نبود او در ایران اوضاع را تثبیت میکند. نظر ما را در مورد رفتنش پرسید. سولیوان گفت: «هرچه زودتر بهتر است.» من مخالفت کردم. میدانستم سولیوان خوشش نمیآید. نمیدانستم آیا ارتش کاملا با رفتن شاه موافقت کرده یا نه؟ رابطهاش با تیمسارها خیلی عمیق بود. چند روز دیرتر برای آنها فرق داشت. حتی با وجودی که میدانستم دولت بختیار روی یخ قرار دارد، پیشنهاد کردم که به روابط ارتش و بختیار کمک کند، زیرا نیروهای مسلح به یک رهبر احتیاج دارند که از او اطاعت کنند.
شاه بحث را به رفتن و برنامه سفرش کشاند. میخواست مسیر پیشنهادی مرا بداند. گفت که میخواهد در مصر توقف کند تا با انورسادات، دوست خوبش، دیدار کند. بعد به مراکش یا اسپانیا برود، سوختگیری کند و سپس به پایگاه نیروی هوایی آمریکا در «آندروز» واشنگتن و بعد عازم «پالم اسپرینگز» شود. در پالم اسپرینگز هم در «آننبرگ استیت» اقامت کند. آمریکا هم باید همه مقدمات – ازجمله امور امنیتی – را بر عهده میگرفت.
قبلا در مورد مسیر سفر شاه با «براون» صحبت کرده بودم، لذا پیشنهاد کردم که اگر جای دیگری غیر از پایگاه آندروز را برای ورود به آمریکا در نظر گیرد، بهتر است (پایگاه آندورز محلی است که سران کشورهای دیگر در ورود به آمریکا رسما مورد استقبال قرار میگیرند). در پایگاههای دیگر امنیت بیشتری خواهد بود. پایگاه «چارلستون» در کارولینای جنوبی یا پایگاههای شمال شرقی [...] در همه این پایگاهها امنیت بیشتر و مشکل کمتر خواهد بود. شاه موافقت کرد و از من خواست با تیسمار ربیعی جزئیات را تهیه کنم.
حرفهای شاه را که در تابستان گذشته به من گفته بود، به او یادآوری کردم که گفته بود: «نگران نباشید و کار را روی برنامه کنترل و فرماندهی ادامه دهید. حتی اگر من از چشم رئیسجمهوری شما بیفتم، قصد ندارم کنترل را از دست بدهم».
پرسیدم: «اعلیحضرت چه شد؟»
برگشت و نگاهی به سولیوان انداخت و برای چند ثانیه نگاهش را روی سولیوان متمرکز کرد. پشت سر خود را چند بار خاراند و بعد شروع کرد به عوض کردن بحث. گفتم: «اعلیحضرت سوالی کردم.»
برگشت و از پشت شیشههای کلفت عینکش، نگاه نافذی به من انداخت و سرانجام گفت: «خوب شما واقعا درست درک نمیکنید، من یک فرمانده کل قوا هستم که خودش هم لباس نظامی بر تن دارد، لذا برای من دستور دادن برای مواردی که لازم است جزو وظایف است.» لحظهای مکث کرد.
گفتم: «اعلیحضرت...» بار دیگر صحبت را عوض کرد و من هرگز پاسخ خودم را دریافت نکردم.
هنوز برای من این سوال به صورت معما مطرح است که «برای شاه چه اتفاقی افتاد؟» خیلی به آن فکر کردهام و اکثر کتابها و مقالاتی را که در آنها احتمال پاسخ دادن به سوال باشد، خواندهام، اما هیچکدام از آن اظهار نظرها مرا راضی نکرده است، اما خود من یکی دو نظر ارائه خواهم داد.
فکر نمیکنم اگر کسی شاه را میشناخت، بتواند احترام و تعهد او را نسبت به ایالات متحده مورد سوال قرار دهد.
شاه برای احساس بزرگی و رضایت همه چیز داشت. اگر کمک آمریکا در سال ۱۹۵۳ نبود، شاه هرگز بر تخت طاووس باقی نمانده بود. آمریکا در دهه ۱۹۶۰ شاه را هدایت کرده بود تا اینکه شاه وسایل لازم را برای ادامه راه خود به دست آورده بود و به محض آنکه شاه راه خود را پیدا کرده بود، واشنگتن گام بعدی را در برآوردن آرزوهای او برداشته بود. من معتقدم شاه سلطنت بر مردم خود را عمیقا دوست داشت و نگران آن بود.
من مطمئن هستم که شرایط جسمی شاه هم بر اوضاع تاثیر گذاشته بود، شاه میدانست که سرطان دارد و داروی درمان سرطان میخورد. بیماری سرطان و فشار غیر قابل تحملی که این بیماری بر او وارد کرده بود، کافی است که مغز هرکس را متلاشی کند. به هر علت که بود، شاه به نظر من اقدام لازم را برای حفظ کنترل کشور انجام نداد، به طوری که کشور سریعا از قدرت تهی شد و تا ژانویه ۱۹۷۹ به یک کشور کاملا فلج تبدیل شد.
شاه اینک به طرحهایی چشم دوخته بود که ارتش مشغول کار روی آنها بود. شاه گفت که هنوز نمیداند چه کسی این طرح را به مرحله اجرا در خواهد آورد.
توضیح دادم که امیدواریم این طرحها را تحت رهبری بختیار به موقع اجرا درآوریم، اما طرحها طوری هستند که در صورت لزوم، ارتش به صورت یکطرفه وارد عمل شود. این کار دو علت داشت:
- اول آنکه تیمسارها در مورد یک کودتای نظامی صحبت کرده بودند، اما نمیدانستند چگونه این کار را انجام دهند؛ و دوم اینکه برنامهریزی ممکن بود روابط تیمسارها و بختیار را بهبود بخشد.
در کمال شگفتی شاه به من گفت که از بختیار زیاده از حد حمایت میکنم. سپس در مورد دکترینی که من برای نیروهای او تهیه کرده بودم، صحبت کردم. شاه گفت: «قطعا لازم است که یک کنترل مرکزی قوی ایجاد شود تا قدرت نیروهای مسلح را به طرز صحیحی متوازن کند.» نمیدانستم آیا در مورد طرحهایی صحبت میکند که ما در حال تهیه آن بودیم یا نه. وقتی در مورد دکترین شاه صحبت میکردم به شدت نسبت به کودتا حساس شد...
شاه برای مدتی تحلیلی طولانی در مورد «اگرها و مگرها» ارائه داد. محور سوالهای او اینها بود: «اگر [امام]خمینی دست برنداشت؟»، «اگر بختیار شکت خورد؟» در همین مسیر بحث به شورای سلطنت کشیده شد. او گفت که در مورد شورای نیابت سلطنت از نزدیک مطالعه کرده است. میخواست بختیار رئیس شورای نیابت سلطنت باشد و علاوه بر او، دو یا سه نفر از اعضای کابینه هم در آن عضو باشند. سه نفر دیگر هم در آن شورا عضویت داشته باشند: یک نماینده از گروه مذهبی، تیمسار قرهباغی از ارتش و یک شخص دیگر که اسمش را نگفت. میخواست توازنی در عضویت وجود داشته باشد که وجود همه را تضمین کند. من مطمئن هستم که شاه این ترکیب را درست کرده بود که هیچکس نتواند به تنهایی جای او را بگیرد.
میخواست اقدامی صورت گیرد که مشتقهای دوره هرج و مرج محدود شود، جلوی فشارهای اقتصادی به دولت باید گرفته میشد و مهار اقتصادی در دست گرفته میشد، زیرا ریشه مشکلات رژیم همین بود: گمرک در مرز ترکیه راه را به روی کامیونهای مواد غذایی که به شدت مورد نیاز ایران بود بسته بود. بدیهی است که او از اوضاع مطلع بود و میدانست که چه کاری باید انجام شود. سوال این بود که «او که میدانست چه کارهایی باید انجام شود چرا خودش این کارها را آغاز نکرده بود؟»
شاه عمیقا اظهار تاسف کرد که آمریکا مستقیما به سراغ [امام]خمینی نرفته است و از وی نخواسته است که جلوی مشقات مردم را بگیرد. شاه میگفت: «اگر [امام]خمینی از دولت بختیار حمایت نکند، هیچ امیدی برای پیشرفت نخواهد بود.»
نمیتوانست روش [امام]خمینی را دایر بر مخالفت با دولت بختیار درک کند، در حالی که بختیار از جناح به اصطلاح مخالف بود. به اعتقاد شاه، نگرش [امام]خمینی نباید غیرمستقیم باشد. شاه هم مثل من و سولیوان خواستار یک ابتکار روشن و صریح از سوی آمریکا بود.
لازم بود بدانیم جایگاه [امام]خمینی کجاست. برای ما، مسئله اصلی در انتهای زنجیره حوادث ایران همین بود. باید میفهمیدیم، زیرا سولیوان و افرادش کارهای زیادی را با اپوزیسیون انجام داده بودند. (اغلب آرزو میکردم که کاش همین زحمات را به خاطر بختیار هم متحمل میشدند).
تماسهای من کاملا در آن سوی خط بود و هیچ تماسی با نیروهای مخالف نداشتم، دستور مستقیم داشتم که هیچ تماسی با اپوزیسیون نگیرم، مگر آنکه تماس ما مبتنی بر موردهای خاص باشد و فقط در صورتی باشد که واشنگتن قبلا دستور داده باشد.
شاه اینک فاش کرد که با هواپیمای ۷۰۷ و خدمه خود خواهد رفت و شخصا هواپیما را هدایت خواهد کرد. در اسوان توقف خواهد کرد تا با سادات دیدار کند. سپس در مادرید یا رباط سوختگیری خواهد کرد. قبول کرد که در آمریکا پایگاهی را که ما به او معرفی میکنیم، برای فرود انتخاب کند.
پس از سوختگیری در این پایگاه عازم پالم اسپرینگز خواهد شد. قول داد که در پایگاه از هواپیما پیاده نشود و صرفا سوختگیری کند. گفت که میخواهد کشور را به صورتی ساده ترک کند و نمیخواهد چنین وانمود کند که از هرج و مرج و آشوب میگریزد، بلکه در صدد است اینطور القا کند که فقط به مرخصی میرود. فکر میکرد تا بختیار از مجلس رای اعتماد نگیرد نمیتواند برود. قرار بود مجلس روز شنبه آینده رای اعتماد را بدهد؛ بنابراین شاه ظرف ۶ یا ۷ روز آینده میرفت.
سولیوان قول داد این مطلب را با رئیسجمهوری در میان بگذارد. شاه گفت که یک روز صبر میکند تا از نظر آمریکا آگاه شود، اما میل دارد دیرتر از چهارشنبه آینده (۱۷ ژانویه – مصادف با ۲۷ دی ماه) مسافرت نکند.
دو ساعت پیش او بودیم، برای من این دیدار به هیچکدام از دیدارهای قبلی که با شاه داشتم شباهت نداشت. علت آن هم فرسودگی علنی شاه بود. ما را تا دمِ در بدرقه کرد. با هم به گرمی دست دادیم و از هم جدا شدیم. از من به خاطر اینکه به نیاوران آمده بودم، بسیار تشکر کرد. او سپس به خاطر همکاریام با ارتش از من تشکر کرد و گفت: به من بسیار اعتماد دارد و ارتش هم این اعتماد را دارد. گفت که امیدوار است در حمایت بختیار جانب تعادل را حفظ کنم. خوشحال بود که سران ارتش را دور هم جمع کردهام. این حرف او تعجبآور بود، زیرا خودش هرگز چنین کاری نکرده بود. حتی همان دیروز هم با آنها به صورت جداگانه ملاقات کرده بود.