پس از انتشار خاطرات روزانه آیت الله هاشمی رفسنجانی، «انتخاب» قصد دارد این بار بخش های گزیده ای از خاطرات دیگر شخصیت های مهم و تاثیرگذار کشور را روزانه، مرور و منتشر کند
به گزارش انتخاب، در خاطرات اعتمادالسلطنه آمده است:
صبح بعد از دیدن والده خانه امینالدوله رفتم. حاجی میرزا عباسقلی را آنجا دیدم. به اتفاق امینالدوله رفتم به درخانه. در سر ناهار بودم. بعد از ناهار چون دعوت به مجلس شورا شده بودم و گرسنه هم بودم از ناظمخلوت ناهاری طلب کردم. چون مرا با سید ابوالقاسم بزاز، پدرزن ملیجک، هممجموعه کرده بود و این مرد بسیار کثیف غذا میخورد، رغبت نکردم با او ناهار بخورم. قدری بورانی و تکه نان از یکی از سرایداراها گرفته قرانی به او انعام داده بعد به مجلس شوری رفتم. مجلسی دیدم آراسنه و پیراسته، در صدر مجلس ظلالسلطان [مسعودمیرزا پسر شاه] نشسته و سایرین علیقدر شئونهم جلوس کرده. میرزا علیرضا الشهیر به قبضخور که مدتها نوکر پدر من بود و حال مستوفی دیوان است در وسط مجلس نشسته فریاد و فغان، ناله و الامان میکشید. معلوم شد قرآنی به خط علیبنالحسین(ع) از اجداد اینها بوده و به غلامحسینخان سپهدار وقتی که حکومت عراق را داشته است جد میرزا تعارف کرده بوده است. حالا میرزا علیرضا را طمع جنبیده به قوت هتاکی و تقویت مستوفیالممالکی میخواهد از ورثه سپهدار بگیرد. دو ساعت تمام گفتگوی مجلس به این محاکمه گذشت و عاقبت به جایی نرسید. در این بین پرده بلند شد و کنت [رئیس پلیس وقت] سراسیمه وارد گردید. روبه ظلالسلطان با نهایت تغیر دو سه کلمه فرانسه حرف زد. مترجمش فارسی ترجمه کرد. حالت شاهزاده متغیر [شد] و رنگ از رویش پرید. تقریر کنت این بود که: «سربازهای اصفهانی به حمایت جندهای به هیات اجتماع [دستهجمعی] به اداره پلیس ریخته جمعی را مضروب و جمعی را مجروح و نایب مرا به قدری زدهاند که قریب موت است.» اهل مجلس متحیر [ماندند] و شاهزاده متفکر و متغیر گردید. از آنجایی که مرا با شاهزاده خصوصیت است و با کنت خصومت، گفتم: «نه چنین است، اگر اجزای پلیس مظلوم بودند کنت به این عجله به اینجا ورود نمیکرد و پیشدستی نمینمود.» شاهزاده را این عرض خوش آمد و به حالت طبیعی خود برگشت. از من پرسید: «چه باید کرد که صحت و سقم معلوم شود؟» عرض کردم: «از اهل مجلس جنابآقا کسی را معین نمایند به اداره پلیس رفته طرفین را حاضر نموده استنطاق کرده ماجرا را معروض دارد.» امینلشکر به این خدمت مامور شد و رفت. باز پرده بلند شد. نایبالسلطنه [کامرانمیرزا پسر شاه/ حاکم تهران] با هزار غمزه و خرقه ترمه و مهمیز نقره به مجلس ورود کردند. با برادر والاگهر خود [ظلالسلطان] به طور خنده و بیطرفانه تفصیل دعوای پلیس و سرباز را مکالمه نمودند. یک ساعتونیم هم این گفتگو در میان بود. بعد امینالدوله زاویه مجلس را خارج کرده ابلاغ امر همایون [شاه] در باب وزارت عسکریه بیان نمود.
هرکس سخنی گفت و دُری سُفت. ولیکن از مطلب و مقصد نتیجه معلوم نگردید. جملعه معترضه از افسانه و هزل و قصه و تاریخ زیاد در میان آمد. مطلب اصل از میان رفت. امینلشکر هم مراجعت نمود. معلوم شد: زنی از جلوخانه ظلالسلطان عبور میکرده است، پلیس فریاد کرده بود که: «جنده است.» زن، که عیال قهوهچیِ صارمالدوله بود، از ترس خودش را به دالان اندرون ظلالسلطان انداخته بود. پلیس هم به تعاقب [دنبال] او پشت پرده حرمخانه ظلالسلطان رفته بود. سرباز و قراول دمِ در پلیس را زده بودند. چند پلیس به کمک رفیق خود آمده بودند. سرباز را کشانکشان به اداره برده بودند. سربازهای ظلالسلطان هم به کمک رفیق خود به اداره رفته بودند. آغا سعید، خواجه شاهزاده، آمده بود و سربازها را برگردانده بود و جز سرباز ظلالسلطان کس دیگر کتک نخورده بود. کنت برای اینکه پیشدستی کند که پلیس او اندرون ظلالسلطان رفته است، آمده و عرضِ خلاف نمود. مجلس برهم خورد و اجزا همه به منازل خود رفتند. من خانه آمدم. کتابچهای انشا کرده برای مجلس فردا حاضر نمودم. چون خانم عیال تحریر و من تقریر میکردم، این تفصیل از سایر ایام مفصلتر شد.