سرویس تاریخ «انتخاب»: روز یکشنبه ۲۲ بهمن ۵۷، فضای مدرسه رفاه بسیار عجیب بود، حیاط مدرسه پر بود از سلاحهایی که مردم از پادگانها به غنیمت گرفته بودند، از سوی دیگر چندین تن از سران بلندپایه نظامی رژیم شاه همچون نصیری، خسروداد، رحیمی و بسیاری دیگر در یکی از اتاقهای مدرسه در بازداشت انقلابیون به سر میبردند. انقلابیونی که هرکدام عضو و یا سمپات یکی از سازمانها یا گروهها مخالف رژیم شاه بودند؛ از چریکها فدایی و مجاهد خلق گرفته تا روحانیون، اعضای نهضت آزادی و... مسلم است که در چنین جوی در مورد نحوه مواجهه با سران دستگیرشده حکومت دیکتاتوری که نفسهایش به همت اتحاد همه طیفهای مخالف در آن روز برای همیشه قطع شده بود، اختلاف نظر وجود داشته باشد؛ صادق طباطبایی در جلد سوم خاطرات خود (عروج؛ ۱۳۹۲؛ ص. ۲۴۶-۲۴۸) آن روز پرالتهاب، ماجرای اختلاف نظر در برخورد با دستگیرشدگان و در نهایت مواجهه حضرت امام را با این موضوع اینطور روایت کرده است:
[...] در همان غروب روز ۲۲ بهمن من یکی دو ساعتی در مدرسه رفاه بودم، مرحوم حاج مهدی عراقی را دیدم که مقداری افسرده است، او هم از افتادن سلاح و مواد منفجره به دست مردم ناراحت و نگران بود. گفت: «برو ببین بیرون چه خبر است، هرچه مهمات و مواد منفجره است آوردهاند اینجا، اگر یک جرقه سیگار به اینها بیفتد میدانی چه خواهد شد؟» رفتم دیدم حیاط پر از مسلسل و تفنگ است و دور تا دور منطقه مملو از مواد منفجره، یعنی مردم هرچه از پادگانها غنیمت گرفته بودند به آنجا آورده بودند که امری خیلی خطرناک بود. خیلی نگران برگشتم داخل. در آنجا شنیدم که آیتالله طالقانی در مدرسه حضور دارند. نزد ایشان رفتم، دیدم دو سه نفر با لباس نظامی رفتند انتهای یک راهرو. با برادرم، عبدالحسین، رفتیم به آن طرف دیدیم در یک اتاق [..]تعدادی از سران ارتش را که دستگیر کردهاند (شاید ۶۰-۷۰ نفری بودند) گوش تا گوش نشاندهاند. افسر جوانی با لحن خیلی تند و آمرانه با آنها برخورد میکرد. بعضی از آنها خیلی مطمئن نشسته بودند و بعضی نیز التهاب و اضطراب شدیدی داشتند، بعضی از آنها درجهشان معلوم بود. من از آن وضع ناراحت شدم، رفتم جلو که با یکی از آنها که خیلی مضطرب و ناراحت بود صحبت کنم، رو به من کرد و گفت: «اگر ممکن است به این شماره تلفن بزنید و اطلاع بدهید که من زنده هستم، ممنون میشوم.» در حالی که داشتم از او شماره تلفن میگرفتم، همان افسر جوان خیلی شق و رق و جدی به سوی من آمد و با لحن بیادبانه و تندی گفت: «چه کار میکنی؟!» گفتم: «نگران نباشید.»، اما او مهلت نداد یقه کت مرا گرفت و هُل داد و مرا برد دمِ در و از آنجا بیرون کرد. در این لحظه سید حسین آقا (خمینی) و حاج مهدی عراقی ناظر این صحنه بودند. حسین آقا این حالت را که دید آمد جلو و یک سیلی زد به گوش او گفت: «مردکه چی کار داری میکنی؟ تو کی هستی؟» و... او حسین آقا را میشناخت و یک مقداری سرخ و سفید شد. در این لحظه مرحوم عراقی نیز مداخله کرد و شخص نامبرده را که ظاهرا یک سرهنگ فضول و مامور از طرف گروهکها بود از مدرسه بیرون کرد. من مجددا به درون اتاق رفتم و از افرادی که مایل بودند شماره تلفن منزل آنها را گرفتم که خانوادههایشان را از سلامتی آنان مطمئن سازم. کمی بعد مرحوم دکتر بهشتی را دیدم سلام و علیکی با ایشان کردم، گفتم: «این چه وضعی است؟» ایشان هم متوجه شدند قضیه از چه قرار است. من برگشتم داخل و بعد از نماز مغرب و عشا ماجرا را به امام گفتم. گفتم: «آقا اینها هر کدام تا دیروز یک اعتباری ولو کاذب داشتند، اما حالا اینها را گوش تا گوش در اتاقی سرد و تنگ نشاندهاند و این رفتار را با آنها دارند. خوب نیست، اگر با یک عطوفتی با آنها برخورد بشود، در خود همینها اثر بیشتر دارد و محبت و عطوفت اسلامی رفتار دیگری را با اسیر ایجاب میکند.» گفتند: «مگر چه شده؟» عین ماجرا را نقل کردم، خیلی متاثر شدند.
در این لحظه آقای خلخالی داخل اتاق شد، امام از او پرسیدند: «این سرهنگ کیست؟» و اضافه کردند: «بگو مراقب آنها باشند مبادا افرادی ناباب و مامور کارهای خلاف موازین و مصالح انجام دهند.» همچنین دستور دادند پتو و غذا برای آنها ببرند و خطاب به من گفتند: «خود شما نیز با حاج مهدی ترتیب مسئله را بدهید.» آقای خلخالی معترضانه و با صدای بلند رو به ما کرد و گفت: «چه میگویید؟! همه اینها را باید کشت.» امام با حالتی غضبناک گفتند: «مگر گوسفند سر میبرید؟ این حرفها یعنی چه؟ مگر میخواهید گوسفند ذبح کنید؟» و لبخند ناراحتکنندهای زدند. متعاقب این واکنش امام، آقای خلخالی از اتاق خارج شد. من بیرون رفتم و به حاج مهدی عراقی نظر امام را گفتم، البته امکانات آنجا خیلی محدود بود و مرحوم عراقی اوقاتش بسیار تلخ بود، هم به لحاظ عدم هماهنگی بین دوستان و هم از بابت نبود امکانات و هم نگرانی ناشی از مواد منفجره. [...].