سرویس تاریخ «انتخاب»؛ که انشاءالله تعالی باید به فرنگستان برویم. الحمدلله که امروز از شهر و اندرون نباید حرکت کنیم. اما عشرتآباد هم بد نبود، جمع شده بودند، اوضاع کوچکی فراهم آمده بود، صبح زود در اطاق گچی انیسالدوله از خواب برخاستم، همین که بلند شدم یادم آمد که میرویم فرنگستان، برخاسته رفتم حیاط امیناقدس رخت پوشیدم فروغالدوله آمد نشست با رنگ پریده، خیلی کجخلق و بدحال، به زمین نگاه میکرد، ایرانالملوک رنگش مثل زعفران زرد شده بود و مات به صورت من نگاه میکرد و حرف نمیزد، لیلا خانم و عروس و زنها که باید شهر بروند همه کجخلق و بدحال ایستاده بودند، خواجههای شهر هم آمده بودند؛ آغا سید اسماعیل، آغا غلامحسین، آغا نوری، حاجی بشیر و غیره همه گریه میکردند، آغا غلامحسین از همه بیشتر گریه میکرد. حاجی بشیر که افتاده بود زمین غَلت میخورد و نعره میزد، مردم را گریه میانداخت. در این بین حاجی حیدر آمد ریش تراشید، زنها عقب رفتند. باز یک فاصلهای شد، حاجی حیدر رفت. دوباره زنها و فروغالدوله آمدند باز همان اوضاع شد. آرد و اسباب رفتن حاضر کرده بودند، یک مشت آرد مالیدم به صورت آغا بهرام قدری خنده شد، اما خیر، هرچه از این کارها میکردیم بدتر میشد. بالاخره رخت پوشیده رفتیم بیرون. خواجهها دم در همه یکی یکی آمدند، هی میافتادند روی پای آدم، زنها کم مانده بود بیایند بیرون، گریه میکردند. رفتم بیرون و خواجهها در را بستند.
همین که بیرون آمدم، دیدم نعوذبالله، نایبالسلطنه، امینالسلطان، شاهزادهها، دیگر صاحبمنصب که زیاده از حد هرکه را بخواهی عملهخلوت همه از آمدنی و ماندنی معرکه بود، سوار اسب شدیم. صاحباختیار، ساعدالدوله، صاحبمنصبان، همه ایستاده بودند راندیم، اول سوارهای قجر و قزلایالغ و ایلخانی، پسر عضدالمک صف کشیده بودند. قجرها ایلیات [به] خرج میدادند، چشمهاشان را اشکی میکردند. قزلایاغ توقع داشت که من ریشش را ماچ کنم و بغلش بگیرم اما محل چندانی نگذاشتیم. قجرها را نگاهی کرده رد شدیم. نایبالسلطنه، امینالسلطان، مخبرالدوله، امینالدوله و سایرین همه در رکاب بودند.
امینالدوله و مخبرالدوله، زیندارباشی، ناصرالملک و جهانگیرخان از راه گیلان میروند که تفلیس به ما برسند. ده پانزده روز بعد از ما حرکت میکنند. بعد رسیدیم به سوارهای قزاق که باید همراه بیایند، شصت نفر بودند. بعد سوارهای کشیکچیباشی و سوارهای علاءالدوله. آنها که باید همراه بیایند، آنها که باید مرخص بشوند بروند خانهشان، همه بودند مکمل و مسلح و خوشلباس و خوب بودند، آنها را هم دیدیم. از سوارها که گذشتیم، سوار کالسکه شدیم.
وقت ناهار بود، گرسنه هم بودم، آقا دایی را گفتم ناهار را ببر باغشاه کلاهفرنگی دم در حاضر کن تا ما بیاییم. امینخلوت که باید بیاید فرنگستان شبی که رفتهاند مهمانی دالغورکی ماست و غذای زیاد خورده است، قولنج سختی کرده است، که کم مانده بود بمیرد، شهر مانده است که معالجه کند تا قزوین آنجا خودش را برساند. مهدیخان کاشی هم که باید بیاید فرنگ ده پانزده روز است که او را هیچ ندیدهام نمیدانم کدام جهنم است از کدام سوراخ میآید کجا میرود.
گدا که نعوذبالله از عشرتآباد الی شاهآباد صف بسته بودند، به جز گدا از اهل شهر زن و مرد و غیره روی باروها و توی صحرا هیچکس نبود، واقعا دو هزار تا گدا بود. خلاصه راندیم. میان این هیر و بیر و جمعیت دیدم یک مردی ایستاده است یک قفس دستش است، چند تا قرقاول زنده توی قفس بود، من محل نگذاشتم گفتم ببین کیست و رد شدیم راندیم تا رسیدم به باغشاه پیاده شده ناهار خوردیم.
وقتی وارد کلاهفرنگی که شدیم دیدم علاءالدوله آمد، قفس قرقاول را آورد و عریضهای هم آورد که «این مرد که قرقاول آورده است محمدناصرخان قاجار پسر محمدولی خان قاجار مشهور به خاننایب است، مدتی خراسان حاکم کلات و غیره بوده است، حالا اینطور قرقاول آورده است.» دلم خیلی سوخت و او را به علاءالدوله سپردم که جزو غلامهای کشیکخانه پیش علاءالدوله باشد. قرقاولهایش را هم دادم به محمدحسن خان برادر انیسالدوله که ببرد بسپارد به میرشکار، او ببرد جنگل جاجرود ول کند. نایبالسلطنه، مجدالدوله، امینحضرت، محمدحسنخان، حاجی حبیبالله خان، پیشخدمتهای سفری حضری همه بودند اما اینجا که آمدیم جمعیت، صاحبمنصب و غیره کمکم رفتند سرجوزی بود، چون اینجا میماند جولانبازی میکرد.
خلاصه بعد از ناهار پیاده رفتیم تا پیشِ مجسمه، فوارهها بلند میجست، باد میخورد باز مثل آن روز که حرم بودند میریخت توی خیابان را تر میکرد. به حاجی حسینعلی گفتم، فوارهها را کوچک کند و نهرش را هم پهنتر کند که دیگر خیابان ضایع نشود. قدری گردش کردیم بعد آمدیم بیرون، سوار کالسکه شده راندیم توی باغ، سرایدارباشی را دیدم راه میرود با او هم قدری صحبت کردیم، مرخص شد رفت. خلاصه راندیم.
بین راه که میآمدیم دیدم چند تا کالسکه میآمد ما را که دیدند ایستادند و از کالسکه بیرون آمدند. دیدم ملکآرا و قوامالدوله و مشیرلشکر بودند. ما هم کالسکه را نگاه داشتیم، قدری با آنها صحبت کردیم، بعد کنت [رئیسپلیس] آمد به زبان فرنگی لوس وداع کرد و رفت، گفتم الحمدالله که کنت هم ازاله شد. بعد عزالدوله آمد او هم وداعی کرد و رفت، بعد امینحضور با ریشسفید و اقبالالدوله با تنه گندهاش آمدند، پیاده شدند، گفتم سوار شوید، سوار شدند، قدری که راندیم امینحضور پیاده شد، خودش را میمالید به کالسکه و وداع میکرد. آنها هم مرخص شدند، رفتند شهر و ما راندیم.
نایبالسلطنه همراه هست تا منزل فردا، امینالسلطان و سایرین بودند. راندیم، منزل امروز شاهآباد است. اما از بس شاهآباد جای کثیفی است اردو را نیمفرسنگ بالاتر از شاهآباد[...] زیر وردآورد مزرعهایست، سراپرده را توی ینجهزار، اسپرسزاری [!] زدهاند، نهر آب صاف خیلی خوبی از وسط سراپرده میگذرد چهار ساعت به غروب مانده وارد سراپرده شدیم، دیدیم فخرالدوله و انیسالدوله هم آمدهاند خوشحال شدم، گفتم جا انداختند قدری دراز کشیدم، بعد برخاستم. چای عصرانه خوردیم. شب مهتاب صاف خیلی خوبی بود، هوا هم خوب بود، موزیکانچیها را گفتم قدری موزیکان زدند خیلی خوشآیند بود، بعد خوابیدیم.
فوج پنجم شقاقی که از تبریز میآیند برای ساخلوی طهران امروز در راه دیدم میآمدند، دستهدسته میرفتند شهر. امروز صبح وقتی که ما رخت میپوشیدیم، عزیزالسلطان [ملیجک دوم] آمد گفت: «من میروم.» گفتم: «برو.» زنها چسبیدند به عزیزالسلطان ماچش کردند و او رفت. آغا محمدخان هم امروز میرود با برادرش و غیره کرمانشاه و میرود کربلا. خلاصه کسانی که در رکاب هستند از حرمخانه از این قرار است:
انیسالدوله، امیناقدس، فخرالدوله، کتابخوان، اقل بکه، زرینتاج، چهره، تحفه گل، سلطان، گلصبا، خانمی، فاطمه، زیور، صاحبسلطان، چرکی، گوهر، جوجوق، گلچهره، بلور، عزیزالسلطان و اتباعش، آقا رضا، آغا علی، مرتضی خان، آغا بهرام، حاجی اکبر، حاجی صالح، حاجی محبوب، آغا بشیر، حاجی بلال، آغا داود، آغا بشیر، حاجی ابراهیم، حاجی فیروز.
عضدالملک امروز در این منزل دیده شد، آمد و اظهار کدورت کرد و رفت. شاهزاده نیرالدوله، جلالالملک، اینها هم آمدهاند، فردا میروند، نیرالدوله میرود خراسان و نیشابور انشاءالله ما که برگشتیم میآید. امروز بالاتر از امامزاده حسن طرشتی را دیدم آمده بود جلو، گردنکلفت و خوب، انعام گرفت و رفت.