قادر باستانی: مادر من ۸۳ سال و پدرم نزدیک ۹۰ سال دارد. خدا حفظشان کند، جان همه خانوادهمان به این دو بسته است. چند سالی بود، مادرم همیشه با دلتنگی مینالید که این چه زندگی است دکترها برایمان ساخته اند؛ فقط با قرص و کپسول، روزهای دراز را سپری میکنیم و درد میکشیم. نه خواب درست داریم و نه زندگی که بتوان به آن اسم زندگی داد. او میگفت، مرگ برای ما موهبت است. اما در این روزهای دهشتناک کرونایی، هر دو از مرگ میهراسند. آنها مرگ بیارج و قرب نمیخواهند.
شمشیر لعنتی کرونا، بیشتر بالای سر آدمهای مُسن و بیمار میچرخد، اما چه کسی دوست دارد، چنین غریبانه و هولناک، روی در نقاب خاک کشد. زمانی نه چندان دور، مرگ هم آداب و اصولی داشت. کسی که در بستر بیماری بود و میخواست بمیرد، اهل و عیال خود را فرمیخواند، فرزندانش را نگاه میکرد. هر چه حرف و حدیث و وصیت داشت، میگفت و بعد آرام دیدگانش را میبست و به خواب ابدی فرومی رفت. چنین مرگی که غالباً اتفاق میافتاد، یک مرگ عزتمندانه و باشکوه بود.
از وقتی که دانش پزشکی پیشرفت کرده و درمان بسیاری از ناخوشیها میسر شده، دیگر کمتر میتوان چنین مرگهای دلپذیری را شاهد بود. پدران و مادران، زیر دستگاههای سهمگینِ مراقبت پزشکی، با لولهها و سوند و سرمهای وصل شده به بدن، به دور از همسر و فرزندان و گاه در شرایط عدم هوشیاری، غمگنانه جان به جان آفرین تسلیم میکنند. برای اطبا، درمان اصل است و اینکه چطور زندگی بیمار را ولو برای چند ساعت بیشتر، بتوانند زنده نگه دارند؛ برایشان مسایل انسانی و آیینی، تحت الشعاع برنامه دارو و درمان است.
حال در این همه گیری کرونا، به سالمندان ظلم شد. رسانهها میگفتند، خوشبختانه این ویروس بر کودکان و جوانان، چندان اثر ندارد و افراد سالمند و بیمار را هدف قرار میدهد. چنبن راحت درباره مرگ سالمندان سخن گفتن، نهایت قدرناشناسی یک جامعه به این سرمایهها و تکیه گاههای معنوی مردم بود. آنها هم دوست دارند، مورد نوازش و محبت قرار بگیرند و چنین راحت درباره مرگشان صحبت نشود.
تولستوی در رُمان «مرگ ایوان ایلیچ» به رنج انسان از چنین برخوردی پرداخته است. در این داستان، ایوان ایلیچ که قاضی سنت پترزبورگ است، روزی از بالای چهارپایه میافتد و پهلویش تیر میکشد و درد بهجای فروکشکردن رو به وخامت میگذارد؛ آنقدر که نهایتاً ایوان ایلیچ از کارکردن عاجز میشود. او که قبل از آن «مردی باهوش، موقر، دوستداشتنی و خوشمشرب بود»، حالا افسرده و ناتوان شده بود. دوستان و همکارانش او را ترک کردند. همسرش به سراغ گرانترین پزشکان رفت، اما هیچ کدام نتوانستند بیماری او را تشخیص دهند. بدینترتیب، هر دوا و درمانی که تجویز میکردند به هیچ دردی نمیخورد. همه اینها شکنجهای برای ایلیچ بود. او از این وضعیت عصبانی بود و خون خونش را میخورد.
تولستوی مینویسد: «هیچ کس آنطور که او دلش میخواست، به حالش ترحم نمیکرد. بعضی لحظات بعد از تحمل دردهای عمیق، بیشتر از هر چیزی دلش میخواست، کسی دلش به حال او بسوزد، درست همانطور که دل آدمها برای بچههای مریض میسوزد. دلش لک زده بود که کسی بیاید و او را نوازش کند و دلداری بدهد. او میدانست که حالا آدم گندهای شده و ریشش به سفیدی میزند و به همین خاطر، تحقق این آرزو ممکن نیست. بااینحال، هنوز دلش دنبال چنین چیزهایی بود.»
مرگ بی ارج و قرب، مورد پسند هیچ کس نیست. اما پیشرفتهای علم طب، مرگ آرام و باشکوه را به محاق برده است. یک جراح و نویسندۀ آمریکایی، کتابی دارد با نام «مرگ با تشریفات پزشکی» که در آن نشان میدهد، آدمها دوست دارند، واپسین لحظات زندگیشان، چگونه باشد. او مینویسد که روزهای واپسین عمرِ سالمندان و بیماران لاعلاج، اغلب در آسایشگاهها و بخش مراقبتهای ویژۀ بیمارستانها میگذرد. پزشکان در این اوضاع درمانهایی را پیش میبرند که مغزمان را گیج و منگ میکند. شیرۀ بدنهایمان را میکشند تا مگر شانس نصفهونیمهای برای زندهماندن به ما بدهند؛ و در آخر افسوس میخوریم که همان اتفاقی افتاد که نباید.
پزشکی مدرن به چیزی جز درمان فکر نمیکند، اما مرگ درمان ندارد. این مسیر نهتنها بیماران و اطرافیانشان، بلکه خود پزشکان را هم دچار بحرانهای روحی متعددی میکند. او در این کتاب داستانهای زیادی از بیماران و پزشکانی میگوید که گرفتار این موقعیتها بودهاند و سرانجام تسلیم مرگ شدهاند. این جراح و نویسنده آمریکایی، تجربهها را بررسی میکند تا ریشۀ ناتوانی پزشکی مدرن در مواجهه با مرگ را بیابد و راههایی را به بیماران و پزشکان پیشنهاد دهد که چگونه نگاهی تازه به وظیفۀ پزشکی داشته باشند و روزهای واپسین را بگذرانند.
القصه این روزهای سخت و سیاه کرونایی سپری خواهد شد، اما آنچه خواهد ماند، خاطره مرگ غریبانه عزیزانی است که دوست داشتند، مرگ و سوگواری درست داشته باشند. سالمندانمان را دریابیم، راحت درباره مرگشان صحبت نکنیم و از هر وسیلهای برای آرامش و نشاط آنها فروگذار نکنیم. یادمان نرود، همه ما روزی سالمند خواهیم شد و اکنون هر چه میکنیم، فرزندانمان با ما خواهند کرد.
قادر باستانی: نویسنده و مدرس علوم ارتباطات اجتماعی