سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم سیاهدُهُن [تاکستان کنونی – انتخاب]. صبح زود در عمارت قزوین از خواب برخاستم. حرم رفته بودند. رفتیم حیاط امیناقدس رخت پوشیده آمدیم. بیرونِ عمارت نادری که رسیدیم اعیان و اشراف قزوین همه آمده بودند. همه را خلعتهای خوب داده بودیم. آنها را دیدیم. بعد آمدیم بیرون سوار کالسکه شدیم، راندیم. شهر قزوین قابل آبادی است، خوب شهری است. فتحعلیشاه یک مسجد خوبی ساخته است، مسجد شاه، موقوفات هم دارد. به آقا باقرخان گفتم، وقفیان مسجد را درست برساند و مسجد را تعمیر کند. امامزاده زیاد و قبر بعضی پیغمبرها که همه از عهد صفویه گنبد و بارگاه دارد، حالا خراب شده است. حکم شد آقا باقرخان همه را تعمیر کند. قزوین باغات زیادی دارد، درخت پسته زیاد و درختهای دیگر دارد. باغات اینجا سالی یک دفعه آب میخورد، از آب رودخانه ولیچای و همینطور تربیت میشود.
خلاصه راندیم از دروازه رشت بیرون آمدیم، چون راه کالسکه را از این دروازه ساختهاند. بعد پیچ خوردیم از دروازه تبریز گذشتیم. جمعیت زیادی از زن و مرد طرفین کوچه تا بیرون دروازه الی دروازه تبریز بودند، دروازه رشت را آقا باقرخان ساخته است.
دروازه تبریز و سایر دروازههای دیگر را ضیاءالملک در ایام حکومت خودش ساخته است. از دروازه تبریز هم گذشته افتادیم به راه. جعده [جاده] صافی بود، طرفین صحرای خوبی بود، سبز و خرم بوته اسپند زیاد داشت. قدری که راندیم باز صحرا گل وَرَک شد اما باز نشده بود همه غنچه داشت. ده روز دیگر باز میشود حیف که باز نشده است. همینطور میراندیم، باقرخان طرف دست چپ کالسکه ما میآمد، چسبیده بود به کالسکه که اسم دهات و غیره را بگوید، عقب نمیرفت.
راندیم تا سلطانآباد که دهی است. قلعه محکم خوبی کشیدهاند مال امینیهاست، ده خوبی است. قنات درآوردهاند. قناتهای اینجا هرکدام سی هزار تومان و چهل هزار تومان خرج دارد تا دربیاید. از همین ده سالی هفت هشت هزار تومان بر میدارند. خیلی آباد و بزرگ است. خلاصه راندیم. صحرا تمام سبز است و صاف مثل کفِ دست. رسیدیم به آفتابگردان حرم. طرف دستِ چپِ صحرا آفتابگردان عزیزالسلطان را زده بودند. ادیبالممالک را فرستادیم که برود احوال عزیزالسلطان را بپرسد. رفته بود دیده بود عزیزالسلطان آدمهایش را خوابانده بود و خودش سوار اسب شده بود ده در رو رفته بود. ادیب نیم فرسنگ اسب دوانده بود تا رسیده بود به عزیزالسلطان و احوالات پرسیده بود، برگشته بود. عرض کرد، چند تا درخت طرف دستِ راست دیدیم، من خیال کردم آب دارد. سوار اسب شدیم راندیم، رسیدیم دیدم آب ندارد. مثل باغات قزوین میانش انگور کاشته بودند و دورش درخت بود، آن طرف درختها یک تپه سبز قشنگی بود، روی تپه آفتابگردان زدند، افتادیم به ناهار. امینالسلطان، مجدالدوله، دندانساز، اعتمادالسلطنه، طولوزان بودند. همه پیشخدمتها بودند. اعتمادالسلطنه [و] طولوزان روزنامه خواندند. این دهات همه مال امینیهاست. بعد از ناهار سوار کالسکه شده راندیم. چند تا ده طرف دستِ راست و چپ از دور دیدیم، اسم یک ده «کهک» بود، مال آخوندهای قزوین است. یک ده معتبر دیگر دیدیم مال حاجی میرزا محمود امینی است که حالا از همه امینیها معتبرتر است و خودش طهران است.
باز صحرا صاف و تمام گل وَرَک است. همینطور راندیم، راندیم تا از دور درختهای سیاهدهن پیدا شد. راندیم، راندیم رسیدیم. جمعیت رعیتهای سیاهدهنی همه آمده بودند جلو. از قراری که آقا باقرخان میگفت، سیاهدهن هفده هجده هزار نفر جمعیت دارد. خانههای ده جلوی باغاتشان است. یک تپه هم دارد بعضی خانههاشان را روی هم روی هم ساختهاند. بعضی زمین است. توی خانهها درخت ندارد. پشت ده باغات زیاد دارد. همه رعیت سیاهدهن شکایت از بیآبی داشتند چون آب اینها باید از رودخانه خررود از خمسه بیاید امسال بارندگی نشده است آب کم است و بالاها آب را بردهاند، به اینجا کم میرسد، از بیآبی شکایت میکردند. اردو دستِ چپ جعده زدهاند، راندیم وارد سراپرده شدیم. توی سراپرده هم آب ندارد. حاکم به زور فرستاده است یک آبی از جای دیگر انداختهاند توی سراپرده، آبِ کمِ گِلآلودِ غلیظی است. هوا امروز ابر است و خیلی دَم دارد، گرم است، هوای خفهای دارد. جا انداختند، دراز کشیدم، اما خوابم نبرد. پیشخدمتها بودند. بعد برخاستیم، چای عصرانه خوردیم. عصر قُرُق شد، زنها آمدند، عزیزالسلطان بود، بازی میکرد، بیرون میرفت اندرون میآمد، بازی میکرد.