سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم به «قراچمن» که اول محال «عباسی» است، حاکم عباسی و «اوجان» و اینجاها نورالدین میرزا پسر ابراهیم میرزای افغان است، پدرش مرده است حالا خودش حاکم است. امروز اول خاکش آمده بود جلو، جوانکی است به والیزادههای کردستان میماند، حرف زدنش هم به کردها شبیه بود. راه سه فرسنگ بود، راه کاسکهاش هم خیلی خوب بود، سرازیر، سربالا بود، اما کالسکه راحت میرفت، هیچ عیب نداشت.
صبح بیرون آمده سوار اسب شدیم. امینالسلطان، ولیعهد، امیرنظام و سایرین همه بودند. از بالای ده ترکمان راندیم و از بالای کوه آمدیم تا رسیدیم به جعده [جاده] سوار کالسکه شده راندیم. دهات معمور معتبر طرفین دست راست و چپ زیاد دیده شد، اول از ده «مهماندوست» و «غریبدوست» گذشتیم، آبی هم از این دهات میآمد، این دو ده طرف دست راست جعده واقع شده. کوه سهند هم از دور پیدا شد، برف زیاد داشت، ابر زیاد روی کوه را گرفته بود، درست پیدا نبود.
بعد وارد یک دره دیگر شدیم، آب خوشی از وسط دره میآمد، ناهارگاه حرم را لب آب طرف دست چپ زده بودند، ما راندیم برای دست راست. آفتابگردان عزیزالسلطان را هم طرف دست راست زده بودند، عزیزالسلطان خودش هم بود، ناهار میخورد. از آفتابگردان عزیزالسلطان هم گذشته سربالای آب را گرفته راندیم. یک جاده سبزه قشنگی بود، لب آب آفتابگردان زدند، افتادیم به ناهار، پیشخدمتها بودند، اعتمادالسلطنه پیدا شد، نشست روزنامه خواند. این آب از یک دهی میآمد که بالای همین دره است، ده بزرگی است، اسمش هم «باش سِزِمتِر آباد» است.
بعد فرستادیم عزیزالسلطان آمد او را دیدم، باز کالسکهاش شکسته بود، کالسکه خودمان را دادیم نشست و رفت منزل. بعد از کوه سهند ابر سیاهی بلند شد و رعد و برق شد اما هنوز نباریده بود که ما زود سوار اسب شده راندیم. قدری که راندیم آسمان صدا کرد و باران شدید مثل سیل بنا کرد به باریدن، زود سوار کالسکه شدیم. باران به طوری میزد که اسب نمیتوانست راه برود. یک ربع ساعت بارید بعد ایستاد اما از همین یک ربع زمین به طوری گِل شد که کالسکه خیلی به صعوبت میرفت. بعد رسیدیم به یک درهای، یک قراولخانه معتبر خوبی هم ساخته بودند، باغ داشت، خیلی محکم بود اسمش «اوزومچی» یک دهی است دست راست که به همان اسم، اسم قراولخانه را گذاشتهاند. «سیلان» و «قراجهقیا» هم از دهات نزدیک به جعده است و «بقرآباد». خلاصه راندیم.
به یک گردنه کوچکی رسیدیم، من سوارِ اسب شدم، گفتم: «دیگر سوار کالسکه نمیشوم.» از گردنه بالا آمدم، دیدم زیرِ گردنه توی دره منزل پیدا شد. دره وسیعی است. یک رودخانه کمی از میان دره میآید، به قدر سه چهار سنگ بیشتر آب ندارد، از دست راست میرود به دست چپ بالای گردنه. دیدم شش ساعت به غروب مانده است، بیخود از حالا برویم منزل چه کنیم، سوارهای زیادی را مرخص کردیم رفتند منزل و خودمان راندیم. ولیعهد و مجدالدوله، قهوهچی باشی، ابوالحسنخان، جوجه، ادیب، اکبری و غیره بودند، از بالای تپه راندیم سرازیر رودخانه را گرفته راندیم. اردوی ولیعهد را هم توی درختها نزدیک ده زدهاند، از اردوی ولیعهد هم گذشتیم.
قدری که راندیم رسیدیم به ده «قراچمن»، خانههای ده را طرفین رودخانه دامنه تپه ساختهاند. ده خیلی بزرگی است، اما خانههای کثیفی دارد. توی ده درخت هیچ نیست اما پایینتر از ده باغات کمی دارد، قدری از ده پایینتر یک رودخانه بزرگی از طرف دست راست از توی یک درهای میآید، داخل این رودخانه میشود و بالاخره میرود به رودخانه «میانج» ملحق میشود، آب زیادی داشت. با اسب زدیم به آب، رفتیم آن طرف دو تا جورکه [گونهای پرنده] بزرگ خیلی قشنگ پرید، تفنگ را گرفتم یک تیر روی هوا انداختم نخورد، جورکهها خیلی دور شدند، خواستم یک لوله دیگر را بیندازم از بس دور بود مجدالدوله، ابوالحسنخان اینها میگفتند: «نیندازید.» که تیر دیگر را انداختیم، خورد به جورکه نر و از روی آسمان سرازیر شد. ولیعهد و همه سوارها مات شدند، همه تعجب کردند که چطور به این دوری زدم. بسیار بسیار خوب زدم، افتاد توی رودخانه، شاطرباشی و اکبری رفتند خودشان را تر کردند، گرفتند، آوردند. در حقیقت خودم هم تعجب کردم که چطور راه به این دوری تفنگ خورد و افتاد! پرهای جورکه را چیده گذاشتیم لای پاکت تاریخ و یادگارش را هم نوشتیم سپردیم به امیناقدس، بعد راندیم.
یک کوه کوچک قشنگی بود سنگهای ریخته داشت، لای سنگها سبز بود، درخت هم داشت. جای خوبی را منتخب کردیم، آفتابگردان ما نرسیده بود، آفتابگردان مجدالدوله را زدند، نشستیم. این تپه شکوفه سیب زیاد داشت. در باغات قراچمن شکوفه آلبالو تازه باز شده است. تفاوت هوای اینجا با سلطنتآباد درست چهل روز است. چهل روز پیش از این شکوفه سلطنت (آباد) آلبالوش باز شده بود، دیم اینجا تازه باز میشود. خلاصه چای عصرانه خوردیم بعد سوار شدیم در آفتابگردان هم باز باد و باران آمد. از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم.
دو ساعت و نیم به غروب مانده وارد سراپرده شدیم. میرزا محمدخان و شیخالاطبا را خواستیم آمدند، میرزا محمدخان احوالش خوب بود، شیخالاطبا خوب معالجه کرده بود، اگر فردا که روز نوبهاش است نوبه نکند. باشی هم چند روز است ناخوش است، بیخود راه میرود، هرچه میرسد میخورد، او را سپردم به شیخالاطبا که معالجه کند، شب هم بعد از شام مردانه شد، امینالسلطنه و علاءالدوله امروز خنک خنک روزه بودند.