سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم تبریز. روز واویلاست. صبح از خواب برخاستیم، هوا خیلی سرد بود یعنی به شدتی که آدم از سرما میمرد. حاجی حیدر را اندرون خواستم، ریش زد. آن وقت هوا ابر بود و استعداد کاملی برای باریدن داشت، خُلقم تنگ شد که امروز مردم فوج سوار آنهایی که از شهر بیرون آمدند همهتر میشوند، اما همین که میخواستم سوار شوم ابرها تمام و آفتاب شد، لیکن باد سردی میآمد.
هر طور بود بیرون آمدیم، دمِ سراپرده ولیعهد، امینالسلطان، امیرنظام و صاحبمنصب زیاد، مستقبلینی که از شهر آمده بودند، هنگامه غریبی بود آدم نمیتوانست از خجالت سرش را بالا کند. به کالسکه نشستیم. ولیعهد و امیرنظام و امینالسلطان سواره میآمدند. به حاجی حسامالدوله نشان صورت مرحمت کردیم.
راه امروز همهاش تا تبریز سرازیر میرود. کوههای دستِ راست رنگ به رنگ سرخ و سیاه و ... است. طرفِ دستِ چپ کوههای کوچک کوچک خاکی بیبوته بدترکیب مهمومی [غمگین] دارد، وقتی آدم نگاه به این کوهها میکند، کم مانده دل آدم بترکد. مزارع کوچک کوچک بد و بدترکیبی با درختهای کم و کوچکی هم در همان دامنه دیده میشود. از قراری که میگفتند هوای اینجا با هوای شهر پانزده روز تفاوت دارد، سردتر است.
یک فرسخی سرازیر راندیم رسیدیم به گودیای، نگاه کردیم دیدیم «خلعتپوشان» است چمن دارد، درخت دارد. سر راه پیاده شدیم ثقهالملک، کارگزار آذربایجان، را دیدیم با اصحاب و اتباعش صف کشیده ایستاده است. سمتِ دیگر هم میرزا معصومخان دیده شد تازه از وان آمده است در آنجا قونسول است. پرسیدیم: «چرا از وان آمدی؟» گفت: «وزارت خارجه احضارم کرده که در این موقع تبریز باشم.» دیگر اشخاصی که آنجا حاضر بودند از هر نوع و قبیل که نمیتوان همه آنها را نوشت.
خلاصه رفتیم که برویم به عمارت خلعتپوشان. عمارت همان عمارتیست که پیش دیده بودیم، مرتبهای بالایی دارد و پایینی دارد و دور تا دور عمارت آب است و پُلی روی آب به عمارت بسته شده. از پله بالا رفتیم، راهپله تنگی پیچپیچی داشت. همین که بالا رفتیم سرم گیج خورد و افتادم غش کردم. امینالسلطان و سایرین هم که آمدند به همین حالت غش کردند و سرشان گیج رفت و دلشان به هم خورد، و مدتی طول کشید تا حال آمدیم. این بالاخانه را فرش کرده و ساخته بودند که قونسولها را اینجا به حضور بیاورند. من دیدم بهجت افندی با آن تنه گنده محال است بتواند از این راهپله بالا بیاید، گفتم فرشها را برچیدند، اوطاقِ پایین انداختند و از بالا پایین آمدیم. عزیزالسلطان هم آمده بود، شمال عمارت لبِ آب آفتابگردان زده ناهار میخورد. رودخانه کوچکی هم در پشت این عمارت میگذرد، همه جهت سه سنگ آب از او میگذرد. ناهار را همانجا خوردیم. خبر کرده بودند که شش ساعت به غروب مانده قونسولها به حضور خواهند رسید، تغییر لباس دادیم و جقه [ساخته از پر پرندگان که بر بالای پیش کلاه پادشاهان ایران است] سر گذاشتیم و امینالسلطان و امیرنظام هم حاضر شدند. قونسولها آمدند؛ بهجت افندی قونسول عثمانی که بیستودو سال است در تبریز قونسول است، موسیو پطروف قونسول روس بیست سال است در تبریز است دو نفر هم اجزا همراه داشت، عابدصاحب قونسول انگلیس او هم بیست سال است در تبریز است، موسیو برنه قونسول فرانسه که پانزده سال است در تبریز است، همه اینها کهنهقونسولاند و همه فارسی حرف میزدند. بهجت افندی مردکه تنهگنده بداندام گردنکلفت خریست. همینکه اینها رفتند کشیش آمد، نطقش را به زبان ارمنی بیان کرد، ترکی استامبولی تکلم میکرد، او هم رفت. بعد بیرون آمدیم عکاس اسباب عکس حاضر کرده با ولیعهد و امینالسلطان ایستاده، یک عکس انداختیم.
کالسکه دوکروکه ولیعهد را حاضر کرده بودند که وقتی به شهر میرسیم سر باز بنشینیم، سوار شدیم. از اینجا تا شهر یک فرسخ است. سوار و پیاده زیاد اطراف راه بودند. باد سردی میآمد و گرد و خاک غریبی برخاسته بود که آدم را میکشت. اول به «بارنج» رسیدیم. توپخانه و فوج سوارنظام [صف] کشیده بودند، اول توپخانه بعد سه فوج حاضر بود، فوج ششم شقاقی جمعی نصرتالدوله، فوج امیریه به سرکردگی اعتضادالسلطنه، خودش هم در سر فوج ایستاده بود شاهزاده نظامیست، فوج مراغه ابوابجمعی پسر حاجی حسامالدوله سوار قزاق. آدمهای این افواج همه جوانهای رشید بلندقد، به قدری خوب و آراسته بود که هیچ همچو چیزی نمیشود.
خلاصه به خیابان شهر افتادیم، روی کالسکه را هم داده بودیم باز کرده بودند. ولیعهد، امینالسلطان، امیرنظام، همه پشت کالسکه ما میآمدند، مردم متفرقه شهری تجار و کسبه زن و مرد دو طرف راه ایستاده و روی بامها و درختها نشسته بودند و به فریاد بلند دعا میکردند و صلوات میفرستادند که بر حبیب خدا ختم انبیا صلوات میگفتند. بیگلربیگی شهر هم اسب دیوانه سوار بود جلوی ما افتاده، به حساب میخواست اسامی محلات را عرض کند، من دیدم کالسکه رو باز است او هم اسبش دیوانه، گفتم: «معرفی نمیخواهم عقب برو.»، اما در کوچه و بازار ازدحام غریبی از تماشاچی بود و همه از صمیم قلب دعا میکردند و خیلی با نظم ایستاده بودند. حرکت خلافی ابدا از کسی صادر نشد، عریضه چیزی هم ابدا بیرون نیاوردند، معلوم بود که همه مردم آسودهاند. آمدیم تا نزدیک بازار، سقف تیریای بود که باید از زیر او میگذشتیم، دیدم قریب دویست نفر جمعیت روی بام آن نشستهاند و خطر دارد مبادا وقتی برای تماشا حرکت میکنند سقف تکان خورده خراب شود، گفتم کالسکه را نگاه داشته که جمعیت بروند و تند هی کنند زود بگذریم. نشد، آخر گذشتیم، ولی از حرک تماشاچیها که میخواستند از این طرف بام به آن طرف بروند یک تکه کلوخ بزرگ در کالسکه روی سرم افتاد و کلوخهای کوچک هم توی کلاه و روی رختهای من ریختند. خیلی خیلی خدا رحم کرد، الحمدلله که از این خطر هم سلامت گذشتیم.
آمدیم تا به باغشمال رسیدیم، با کالسکه نصف باغ را گذشتیم، دمِ دربِ باغ کلاهفرنگی که به عمارت چینی میماند پیاده شدیم. ولیعهد، امیرنظام و ... همه همراه بودند، وارد شده نشستیم، حضرات را مرخص کردیم. ولیعهد دو پسر کوچک دارد: یکی ملبس به لباس سربازی و دیگر به لباس قزاقی، اینجا پیش ما آمدند بسیار خوب پسرهایی هستند، به آنها مدال طلا داده شد. عزیزالسلطان هم بود و چند روز بود ما خیال میکردیم عزیزالسلطان چشمش درد میکند امروز معلوم شد سرش را شانه نمیکند چرک شده شپش گرفته، گفتیم ادیب، حاجی لَله، آقا بشارت، باشی و ... زلفهاشان را حاجی حیدر برود قیچی کند که عزیزالسلطان میل کند بدهد زلفش را بزنند. عصری عزیزالسلطان و آدمهاش همه زلفهاشان را از بیخ زده آمدند. خیلی خوب شده بود و چشمش هم درد نمیکرد، آسوده شد. امروز در حقیقت روز موچینان بود، باشی و میرزا محمدخان هم صبح با کالسکه پیش آمده بودند.
امروز که میآمدیم از قشون که گذشتیم یک طاقنصرت خیلی قشنگ بزرگ ساخته بودند، امیرنظام ساخته بود، از زیرش گذشتیم. امشب دور حوض دیوانخانه آتشبازی چیدهاند، ما هم رفتیم بالاخانه قدیم نایبالسلطنه با زنها تماشای آتشبازی را کردیم.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاظیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۸۷-۹۰.