سرویس تاریخ «انتخاب»؛ الحمدالله تعالی این سفر سیم است که به فرنگ میرویم. تا امروز هرچه روزنامه مینوشتیم همه متعلق به طهران و تبریز و کنار ارس بود، اما امروز که روز ۱۰ شهر رمضان است و از ارس میگذریم و داخل خاک روس میشویم اول سفر فرنگ است.
خلاصه شب را خوب خوابیدم. درد استخوانم که نوشته بودم، بهتر شده است. صبح از خواب برخاستیم. هوا آفتاب و بسیار گرم بود. اگرچه دیشب و دیروز هم حالت خوبی مردم نداشتند؛ اما امروز صبح همه مردم از زن و مرد و نوکر، غلامبچه و خانهشاگرد و غیره و غیره و غیره حالت بهت و طور دیگر بودند. خیلی وضع غریبی دارند! عزیزالسلطان هم ماشاءالله صبح برخاست و لباس رسمی پوشید. خیلی خوشحال بود که آن طرف میرود. ما خیلی متزلزل بودیم که مبادا عزیزالسلطان برای رفتن دلتنگ باشد و عذری بیاورد، اما الحمدالله خیلی خوشحال بود. برای حمامِ چند روز رفتم حمام سر و تن شوری مردانه، حاجی حیدر بود، اکبری لخت شده بود. حمام هم خیلی گرم بود هوا هم گرم بود خیلی اسباب کسالت شده بود. خلاصه حمامی رفتیم. بیرون آمدم کلافه شدم. رفتم چادری که پهلوی آب زده بودند قدری حال آمدم. زنها باز گریه میکردند و بد چس بودند.
ناهار را اندرون با زنها خوردیم. بعد از ناهار باز رفتیم چادر پهلوی آب، ولیعهد فرستادیم آمد اندرون قدری نشست. او هم بداحوال بود، زنها به آن طرف دوربین میانداختند و گریه میکردند. قدری خودم هم دوربین به آن طرف انداختم. جمعیت زیادی جمع شده بودند. امروز هم قیامت است. امیرال پاپف مهماندار میآید پیش ما. او را هم با دوربین نگاه کردم. آمد وسط جزیره و قدری معطل شد و آمد. خودش بود و شلکنف صاحبمنصب سفارت روس که در طهران بود و تازه مخصوص ما آمده است، از چادر کنار آب آمدیم توی این چادر، امیرال آمد با شلکنف قدری نشست صحبت کردیم و رفت.
باز آمدیم چادر کنار آب. زنها بودند، پرتقال خوردیم، قلیان کشیدیم، از قهوه انیسالدوله خوردیم. وقت رفتنِ عزیزالسلطان شد. عزیزالسلطان، میرزا محمدخان، آقا مردک و اجزای عزیزالسلطان رفتند. با دوربین نگاه کردم صحیح و سالم آن طرف رسید. جنرال پاپف هم او را بغل گرفت و برد توی اطاق. بعد وقت رفتن ما شد همین که آمدیم بیرون بیاییم باز فخرالدوله، انیسالدوله، زنها ما را گرفته روی پای ما افتاده بودند گریه میکردند، خواجهها گریه میکردند. با حالت بدی بیرون آمدم.
بیرون که آمدیم علاءالدوله و شیخالاطبا و مردم میافتادند روی پای ما میبوسیدند، مثل تعزیه امام حسین که دست حضرت را میبوسند، همینطور میبوسیدند و میرفتند. اوضاع غریبی بود!
از سراپرده آمدیم بیرون که برویم از ارس بگذریم، جمعیت زیادی از سوار، سرباز، توپخانه، آدمهای اردو، رعیت، تماشاچی، متفرقه هر قسم هرجور دو طرف راه ایستاده بودند؛ از جمله تیمورپاشا با سرداری شمشیردار که خلعت داده بودیم، بهلولپاشا با سرداری خلعتی، میرزا شفیعخان مستشار با جبه شمسه.
اشخاصی که باید برگردند، کشیکچیباشی، ساریاصلان، مشیرالملک، ابراهیمخان، میرزا قهرمان، امینلشکر، صارمالملک، شجاعالسلطنه و غیره و غیره همه لب آب ایستاده بودند، به قدری راه را تنگ کرده بودند که به صعوبت گذشتیم. حالا باید با هرکدام از این ها تعارفی به عمل آورد؛ اما چون وقت تنگ بود گذشتیم.
قایق حاضر بود سوار شدیم. ولیعهد، امیرنظام، امینالسلطنه، مجدالدوله، نصرتالدوله، اعتضادالسلطنه پسر ولیعهد هم با ما در قایق بودند، قایق را باید ببرند محاذی [روبهروی] تلگرافخانه و پستخانه خودمان که درخت بیدی آنجاست از آنجا ول میکنند. قایق ما را از دم همان درخت ول کردند، راست ما را به جزیره آورد آنجا پایین آمدیم سوار قایق دیگر شدیم که با سیم میرود. از آن هم بحمدالله به سلامت گذشته وارد خاک روس شدیم، این قایقها هر دو مال حاجی خانم کرکریست.
همین که وارد خاک روس شدیم جمعیت زیادی از مسلمانهای اردوباد و قفقازی تماشاچی برای تماشا ایستاده بودند. یک دسته علمای اردوباد، یک دسته قزاق و یک دسته سرباز هم صف بسته ایستاده بودند. امیرال پوپوف که مهماندار ماست با صاحبمنصبهایی که از روسیه با او آمده بودند و صاحبمنصبهای قفقازی تا دم اسکله جلو آمده بودند. صاحبمنصبها را یکی یکی معرفی کرد که اسامی آنها از این قرار است که بعد نوشته میشود.
از جلوی قزاق ها و غیره گذشته با همه احوالپرسی کردیم. بعد از پله بالا رفته داخل اطاق شدیم با امیرل خیلی حرف زدیم، صحبت کردیم. تلگرافی هم از ورود خودمان به امپراطور کرده، دادیم بروند بزنند. آمیرال و همراهانش هم مرخص شده رفتند. ولیعهد و امیرنظام هم که با ما این طرف آمده بودند مرخص شدند، دوباره از نو باز اینجا گیر افتادیم، دست به کار نقد ولیعهد پای ما را بوسید و گریه میکرد، بعد امیرنظام گریه میکرد و پای مرا بوسید، خیلی آدم دلش به گریه کردن او میسوخت. بعد نصرتالدوله همانطور گریه کرد و پای ما را بوسید و یکی یکی رفتند. آن وقت یک ساعت و نیم یک ساعت و ربع به غروب مانده بود رفتیم توی ایوان جلوی عمارت که به اردوگاه نگاه میکند، نشستیم. دوربین به سراپرده خودمان انداختیم دیدم انیسالدوله، امیناقدس، فخرالدوله، سایر زنها و کنیزها هم در چادرپوشِ کنار رودخانه نشسته آنها هم به سمت ما دوربین میاندازند و تماشا میکنند. تلگرافخانه و گمرکخانه و چاپارخانه که در خاک ما تازه ساختهاند روبهرو واقع بود و خیلی بنای قشنگ باشکوهیست. دوربین به طرف بالاخانه چاپارخانه انداختم دیدم بله امینلشکر نشسته او هم به طرف ما دوربین میاندازد. باز نگاه کردم دیدم شجاعالسلطنه امیرتومان هم آنجاست. بعد نشستیم، تا آمدیم قدری راحت شویم و خیال کنیم دیدم باد کثیف سخت پدرسوخته بدی از شمال غربی سمت خوی بلند شد.
امروز وقتی ما و همراهان پیشخدمتها و غیره از آب گذشتیم هوا در منتهای خوبی بود یعنی آنچه خوبی که از هوا خواسته است در هوای امروز جمع بود. حالا این باد برخاست. خیلی خیلی از هرچه خیال کنم بدتر دنیا را کثیف کرد و به اردو افتاد تمام تجیرها و چادرها را انداخت و خراب کرد. طوری شد که از دو قدمی چشم چشم را نمیدید. نیم ساعت طول کشید بعد چند قطره باران بارید هوا را خوب کرد. قبل از باد رعد و برقی هم از همان طرف خوی شد ولی خیلی دور صدای رعد شنیده میشد. وقتی هوا آرام گرفت نگاه کردیم دیدیم زنها هم دستگاهشان به هم خورده. اندرون توی چادرها رفتهاند. از اهل اردو و سوار ای تیمورپاشا خیلی را با دوربین دیدیم از حالا میرفتند.
امشب شام را شام فرنگی و با کارد چنگال خوردیم. عزیزالسلطان هم ماشاءالله احوالش بسیار خوب است و اطاق خودش میزی داشت و شام فرنگی با کارد و چنگال خورد.
پیشخدمتها و همراهانی که در این سفر با ما هستند از این قرارند:
امینالدوله، میرزا علیاصغرخان (امین السلطان)، غلامعلیخان (عزیزالسلطان)، مخبرالدوله، جهانگیرخان، ناصرالملک (ابوالقاسمخان)، غلامحسینخان (صدیقالسلطنه)، محمدعلیخان (امینالسلطنه)، مهدی قلیخان (مجدالدوله)، محمدحسنخان (اعتمادالسلطنه)، غلامحسینخان (امینخلوت)، میرزا محمدخان، ابوالحسنخان، میرزا عبداللهخان، احمدخان، محمدباقرخان (ادیبالملک)، اکبرخان، حسنخان باشی، غلامعلیخان (امینهمایون)، مهدیخان آجودان مخصوص، آقا دایی، میرزا ابوالقاسم، کلب علیخان، آقا مردک، فخرالاطباء، حاجی لَله، شاپور، آغا بشارت، حسین، حاجی آقا، طولوزان، دانتیت (شاید دنتسیت به معنی دندانساز)، عزیزخان، میرزا نظام، حاجی حیدر، میرزا حسین رختدار.
امشب خیلی بد خوابیدم یعنی الی صبح هیچ خوابم نبرد مگر بعد از اذان صبح که صدایش از اردوی آن طرف میآمد قدری خوابیدم.