صبح از خواب برخاستیم، ناهار را منزل خوردیم. امینالدوله اینجا منزل داشت، به واسطه کسالت و ناخوشیِ کلیه که داشت و شدت کرده بود رفت هتل که آنجا به آسودگی مشغول معالجه باشد.
یک ساعت بعدازظهر گفتیم کالسکه حاضر کردند سوار شده رفتیم برای گردش شهر. مجدالدوله، اکبرخان پیش من بودند. باشی هم در یک کالسکه دیگر عقب ما تنها نشسته بود و قوریِ آب ما دستش بود. میرزا رضاخان و جنرال مهماندار و کلنل مهماندار هم در یک کالسکه دیگر جلوی ما بودند و میرفتند.
از کنار شهر و توی کوچهباغها و از پهلوی بعضی پارکها میراندیم و تماشا میکردیم، حقیقتا شهر توی دره واقع است و اطراف او کوه است، اما کوههای خاکی مالیده، چندان کوه بزرگ نیست. از این کوچهها میرفتیم. از خیابانها، باغها، پارکها میگذشتیم و تماشا میکردیم. راه هم یواشیواش از کنار شهر سر و بالا میشد، خیلی به راحتی خوبی میرفت بالا. همینطور گردشکنان یواشیواش رفتیم بالای یک تپه که آنجا یک قهوهخانه بود. عمارتهای تکتک مختلف در این بلندیها اهالی شهر ساخته منزل دارند. دور تا دور شهر روی این بلندیها و تپهها عمارت است. چون تابستان این شهر گرم میشود و توی دره هم واقع است، مردم در این بلندیها عمارت ساختهاند که وقت گرمی هوا آنجا بیایند.
خلاصه راندیم. از توی حاصلها میگذشتیم. درخت و جنگل در اینجاها زیاد بود. درخت مو اینجاها خیلی کاشتهاند. همینطور مرتبه مرتبه سنگچین کرده مو کاشتهاند. وسط اینها را هم نهر مانند پلهپله مرتبه به مرتبه ساختهاند که هم پله است آدم میرود سرِ مو و انگورها، و هم در وقتِ بارندگی آبِ باران و سیل از این نهرها میآید که موها را خراب نکند.
اغلبِ بلندیها را که مشرف به شهر بود سوار و پیاده گردش کردیم و شهر را تماشا کردیم. عمده شهر و خانوار در یک دره بزرگی واقع است. سه چهار درههای کوچککوچک هم هست که بعضی از شهر و خانوارها در آن درههای کوچک منزل دارند. از این بلندی سربازخانه خیلی بزرگی که جای سه فوج سرباز بود تماشا کردیم. عمارت قدیم سلطنتی که اجداد اینها ساختهاند و عمارت تازه سلطنتی آنها را تماشا کردیم که دویست سال است ساختهاند، و در این بین که پیاده گردش میکردیم باران خیلی سخت تندی گرفت. رفتیم توی کالسکه سرِ کالسکه را پوشاندیم و سرازیر راندیم برای توی شهر.
مُوهای اینجا تمام ناخوش است و زرد شده، کم غوره داده است. از تهِ آنها چند خوشه غوره داده است و باقی دیگر بیغوره است. هوای اینجا خیلی گرم است، مثل هوای کجور [یکی از بخشهای نوشهر – انتخاب] میماند. با وجود این گرمی هنوز غورهها انگور نشدهاند. اغلب مرد و زن اینجا به ترکمانها میمانند. از آن وقتی که اَلامانها اینجا آمدهاند از اولاد آنها باقی ماندهاند. شهر کوچههای خوب دارد. مردمانش نجیب و معقول هستند، زیاد عقب ما نمیآمدند. بچههای آنها هم معقول هستند. عوض هورا هم هُوهُو میکنند. تعریفشان و دعاشان و تعارفشان همین هوهو است.
خلاصه از توی شهر راندیم، از جلوی عمارت سلطنتی گذشتیم. عمارت بسیار عالی بود، جلوخانی به شکل نیمدایره داشت. جلوی این عمارت هم یک پارک بسیار خوبی داشت که گلکاری خوبی کرده بودند، دو حوض بزرگ داشت. فوارههای مرتبه به مرتبه داشت که از آن بالا آب میریخت به مرتبه اول و از آن مرتبه اول میریخت به دویم و از مرتبه دویم میریخت به حوض، خیلی فوارههای قشنگی بود. عمارت قدیم سلطنتی هم چسبیده به این عمارت جدید است، اما کسی منزل ندارد، عملجات آنجا مینشینند. دور این گلکاری هم یک نرده کشیدهاند که از کوچه مجزا کردهاند.
قدری شهر را گردش کردیم و افتادیم به پارک و راهی که دیروز آمده بودیم، راندیم برای منزل. یک خیابان چنار بسیار خوبی دارد که از اول این پارک است الی پارک سلطنتی. بسیار خیابان خوبی است؛ چنارها سر به آسمان کشیده، برگ و شاخههای چنار سر به هم داده مثل یک طاق سبزی شده است. از زیر آن که میآمدیم مثل این بود که از زیر طاق سبزی بیاییم، اما چنارهای اینجا با طهران خیلی فرق دارد، رنگ ساقه و درخت اینجا سیاهتر از چنارهای طهران و برگ اینها هم کوچکتر از برگهای چنار طهران است.
خلاصه رسیدیم به منزل رفتیم اطاق قدری هندوانه خوردیم. ناصرالملک آمد، روزنامه نوشت. چای خوردیم. نماز خواندیم و رفتیم توی باغ گردش کردیم. پهلوی این عمارت را یک محوطه دورش را معجر [حصار] آهنی کشیده و سیم کشیدهاند و میان آنها به قدر سی مرال [آهو- گوزن] نر و ماده سفید انداخته بودند. این مرالها غیر مرالهای ماست، تمام سفید هستند. مرالهای نر اینها تنهشان کوچک است و شاخهای غربیلی دارند. رفتیم آنجا مرالها دور بودند. دری داشت دادیم باز کردند. شاپور رفت تو، آنها را رَم داد، آمدند نزدیک ما، تماشا کردیم. با وجودی که مدتی هست آنجا هستند باز وحشی هستند آدم را که میبینند فرار میکنند. برههای کوچک خوب و خوردنی داشت آنها را تماشا کردیم و آمدیم جلوی اطاق خودمان، قدری توی گلکاری گردش کردیم و غوره چیده دادم کباب کرده آوردند خوردیم. رختهایم را هم گفتند آوردند توی باغ که آنجا بپوشیم.
امشب در ساعت شش و نیم از ظهر گذشته باید برویم به عمارت دیروز پادشاه که رفته بودیم شام بخوریم. توی باغ نشسته بودم دیدم کنار حوض وسط گلکاری یک حیوانی راه میرود. رفتم نزدیک دیدم یک ماسورهای است به بزرگی موشهای سلطانی، دُم کلفتی دارد و رنگ زردی داشت، خیلی مقبول بود تا ما را دید رفت توی درخت. این حیوان همیشه روی درخت منزل دارد. رفتم از زیر درخت تماشا کردم از این شاخه به آن شاخه میرفت. به باشی و اکبری، امینهمایون گفتم: «من میروم شما اینجا باشید، عزیزالسلطان را بگویید تفنگش را بیاورد این را بزند.» آنوقت رخت پوشیده آمدیم توی اطاق، ولیعهد و شاهزادهها که باید همراه بیایند حاضر بودند. اشخاصی که باید لباس رسمی پوشیده بیایند حاضر بودند. من، ولیعهد، امینالسلطان و میرزا رضاخان توی کالسکه نشسته سایرین هم از عقب، راندیم برای عمارت پادشاه. دیروز از درِ بالا رفته بودیم امروز از در پایین داخل پارک شدیم و یکراست رفتیم به اطاقی که میز چیده بودند.
امروز در این گردش یک راهآهن کوچک سبک خوبی دیدیم که سربالا کشیده بودند، دندانهدندانه بود که میافتاد توی هم. آن چرخهای لکوموتیو او هم دندانهدندانه بود که توی هم میافتاد.
خلاصه سر میز نشستیم. ولیعهد دستِ راست ما نشست. پرنس دوکآلبرشت (Duc Alberecht De Vurttemberg) دست چپ، زیر دستِ او پرنس ارنس ساکس ویمار که بسیار بسیار شبیه به حسن برادر جمال و به حاتمخان برادر اکبری و به زیناویوف روس، سبیلهای زرد کمتابیده سربالا، ابروی زرد، روی سرخ، چشمهای گرد کبود درخشنده طوری به آدم نگاه میکرد که آدم میترسید. آخرش خیلی با او صحبت کردیم. آدم بامزه است. سن هر دوی این شاهزادهها بیست و دو سه سال است بلکه ۲۷ سال است. همین شاهزاده مو زرد پسرخواهر پادشاه حالیه است. ولیعهد هم پسرخواهر پادشاه حالیه است. ولیعهد چهلویک سال دارد. آن طرفِ ولیعهد میرزا رضاخان نشسته بود. زیر دستِ میرزا رضاخان Prince Charle Dourah Conte de Wurrttemberg نشسته بود. سنش بیستوسه سال است. بسیار شاهزاده خوشروی خوشموی شیرینی است و با این سن کم خیلی عاقل و فاضل است، بهخصوص در سفرهایی که در مشرقزمین در شامات و مصر و بیتالمقدس و ... کرده است اطلاعات شرقی خوب دارد. شاهزاده که دستِ چپِ ما نشسته بود و اسم او را نوشتیم پدربزرگش برادر اول پادشاه اول وورتمبورغ [وورتمبرگ]است و اسم پادشاه اول ووزتمبرغ فردریک بود. مادرش دختر آرشیدوک آلبرت عموی امپراطور حالیه اطریش است. سن او بیستوسه سال است. همان شاهزاده که اسمش را نوشتیم به مشرقزمین سفر کرده، پرنس شارل دوراخ مادرش خواهر پرنس دُمناکو حالیه است و پدرش برادرزاده پادشاه فردریک است که پادشاه اول ووتمبرغ بوده است.
اسامی سفرا که در سفره حضور داشتند از این قرار است:
- وزیر مختار باویر که دواین یعنی اقدم همه سفراست: کنت تاف کیرخان Conte Tauff Kirchen، وزیرمختار اطریش: کنت اوکولیچانی (Conte Okoliscany)، وزیرمختار انگلیس: موسیو بارون... (Mr Barron)، شارژ دفر پروس: موسیو دِ کلایست... (De Kleist)، شارژ دفر روس: موسیو سیلوانسکی... (De Silvanski).
خلاصه شام بسیار خوبی خوردیم. چراغ شمع زیاد روشن کرده بودند، در چهلچراغ و جار و ... اطاق بسیار گرم شده بود و ما عرق زیاد کردیم و خفه بود. به ولیعهد گفتیم پنجرهها را باز کنند، باز کردند. هوایی داخل شد، اما چندان فرق نکرد. آمدیم بیرون میانِ باغ، در باغ چراغی نبود تاریک بود. گردش کردیم، فواره آب جستن میکرد، در تاریکی عالمی داشت. بول داشتیم، میخواستیم خود را به گوشهای بکشیم. پرنسِ مو زرد، پرنس ارنست، دنبال ما را گرفته بود، ول نمیکرد. آخر میرزا رضاخان را خواستیم عذر او را خواست. با مجدالدوله و یکی دو نفر همراه بودند، گوشهای رفتیم، ادرار کردیم آمدیم پیش ولیعهد. گفت: «من باید بروم پیش از شما آنجا که آتشبازی میکنند.» گفتیم: «بروید»، رفت. ما هم قدری گردش کردیم.
سوار کالسکه شدیم برویم محل آتشبازی، اسم آنجا کانستات (Cannstatt) است. جایی است متصل به استوتگار [اشتوتگارت]، مثل دولاب و طهران، در آنجا معدنِ آبِ گوگرد سردی هست به جهت معالجه میخورند. سوار کالسکه شدیم راندیم. از پل و رودخانه گذشتیم، مدتی رفتیم. رسیدیم به جایی که چراغ بود. کمکم چراغ زیاد شد. جمعیت دیده شد. تا جایی که چراغان زیادی بود. ولیعهد و شاهزادهها آنجا بودند. دالان درازی ساخته بودند. دو طرف چراغ زیادی، بسیار گرم بود. دست ولیعهد را گرفتیم و رفتیم. ولیعهد اشخاصی را که بانیِ آتشبازی شده بودند مثل بیگلربیگیِ شهر و ... معرفی کرد. رفتیم. دو طرف، زن و مرد زیاد بودند. دخترها و زنها زیاد خوشگل بودند. به قدری خوشگل بود که اندازه نداشت. پسرهای خوشگل هم زیاد بود، دو طرف ایستاده بودند سان میدادند. کمکم رسیدیم به جایی که چراغموشی زیادی در جنگل بود. بوی نفت و تعفن و گرما اذیت میکرد. ولیعهد گفت: «بیایید برویم» ما را برد از توی جنگل، سربالایی بود به قدر دوشانتپه میبایستی بالا برویم، راه پیچپیچ داشت. میرفتیم، چراغان بود. عرق کردیم و تشنه شدیم. آب خواستیم، میرزا رضاخان گفت: آب بیاورند. تُنگی و گیلاسی آوردند. ریختند، خوردیم، دیدیم آب تلخ متعفن است، معدنی است، ما را به هم زد. مردم، ولیعهد، شاهزادهها این حالت را که دیدند فهمیدند که تصور شده است ما آبِ معدنی خواستهایم، عوضی آوردهاند ما خوردهایم بدمان آمده. خنده در گرفت، همه خندیدند و خندیدیم. گفتیم آب صحیح بیاورند تا رفتند و آوردند مدتی طول کشید و تعفن و مزه بد آب در دهن ما بود.
هی به ولیعهد میگفتیم کجا میرویم و میرفتیم، آخر در بالا رسیدیم به حوضی، فواره داشت، دور آن درخت، مثل امامزاده چراغان زیادی کرده بودند. به درختها فانوسهای رنگین آویخته بودند. جمعیت زیاد زن و مرد بود. تماشا کردیم برگشتیم. از همان راه از میان زن و مرد آمدیم به وسعتگاه بزرگی، در میان جنگل در وسط جایی از چوب موقتا ساخته بودند ده پانزده ذرع، دور آن بودند. میزی بود شامپاین و آب و ... گذاشته بودند. اطراف پُرِ ِآدم بود. یک طرفی جایی مرتبه به مرتبه ساخته بودند، آوازهخوانهای مرد نشسته بودند میخواندند. بعد آتشبازی شد. چندان خوب نبود. تق و پوق و صدای زیادی کردند. شاهزاده مو زرد، پرنس ارنست، دماغی داشت، با دهن تقلید صدای آتشبازی را میکرد میخندید. شامپاین میخورد به سلامتی زنهای خوشگل، خیلی رذالت میکرد.
آتشبازی تمام شد. برخاستیم راندیم رو به منزل. در اینجا گار [ایستگاه راهآهن]زیاد نیست. در شهر تکتک هست، اما اینجا تا به منزل رفتیم هیچ گار ندیدیم. در پارک مشعل سوزانده بودند، مثل ایران مشعل قطران و تعفن میکرد. آمدیم منزل خوابیدیم.
با چراغ گاز لفظ «ولکم» نوشته بودند؛ یعنی خوش آمدید.
رودخانه نکار (Neckar) که از هایدلبرگ میگذرد از اینجا هم میگذرد و میرود در مانهیم [مانهایم]رودخانه رن میریزد، خیر این رودخانه از اینجا به هایدلبرگ میرود و از آنجا میرود در مانخیم داخل رن میشود. هوای شهر استودگار گرم وتر و رطوبی است. شبیه است به هوای کجور، لیکن هوای باد و هایدلبرگ ییلاق و هوای بسیار خوب با جنگل و چمن، لیکن رطوبت ابدا ندارد.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، ص. ۲۷۶- ۲۸۲.