سرویس تاریخ «انتخاب»؛ به عزم شکار و تفرج یکهفتهایِ دوشانتپه، صبح در طهران از خواب برخاستیم. دیشب زهرا بله شده بود. رفتیم حمام رخت پوشیده آمدیم بیرون.
اتفاقات این ایام از این قرار است:
اولا از پنج روز قبل الی حال متصل باران میبارد، به طوری باران میآید که هیچ وقت دیده نشده بود. حالا پنج روز است از چله میگذرد. چندان سرد نیست. برف الی دربند شمران آمده است. پیشتر نیامده است.
دیروز باد شدیدی آمد. هوا هم صاف بود. زمینها و خانهها خشک شد؛ اگر این باد نبود همه خانهها خراب میشد. زیاده از حد بارید. سقف، نقاشی و آینه طالار رو به شمال من، پریشب دمِ صبح گچها و آینهها نصفش خراب شد. مثل این بود که توپ انداختند.
امروز هوا صاف و بیباد است.
ثانیا دیروز تاجالدوله، شمسالدوله و ... در حضرت عبدالعظیم رفته بودند زیارت.
ثالثا چهار شب قبل از این خیرالله افندی، ایلچی مخصوص دولت عثمانی که یک سال بود مامور این دولت شده بود و مرد بسیار بسیار بسیار فربه و چاق قطور کوتاهقدی بود، به طوری فربه و ثمین بود که هر وقت به حضور میآمد الی یک ساعت نفس میزد و عرق میکرد، متصل با دستمال عرق خود را پاک میکرد، مهمانی بزرگی در خانه خود که خارج از دروازه دولت، نزدیک باغ لالهزار و خانه مال حکیم فوکمز مسیحی است؛ از رجال دولت ایران و سفرای خارج کرده بوده، احوالش در نهایت صحت بوده است؛ دو شب بعد از آن وقتی که به جامه خواب میرود، هفت ساعت از شب رفته در رختخواب اجابت حق را لبیک میگوید و میمیرد. انالله و انا الیه راجعون. صبح نعش او را با کمال عزت و حرمت برداشته به حضرت عبدالعظیم برده دفن کردند و در مسجد شاه ختم برپا شد. پسرش عبدالحق افندی که الحق از خوشگلهای این زمان است و صورتی بسیار بدیع دارد و در سن ۱۳ سالگی است، بیچاره در صغر سن یتیم شد. دُر یتیم عبارت از عبدالحق است.
خواهر پیرِ سیاهِ آقا سلیمان خواجه هم که ناخوش بود فوت شد؛ آقا سلیمان عزاداری کرد. ختم گذاشت. حاجی طالبخان، تفنگدار قراباغی که مدتی بود افلیج بود او هم دیشب از قراری که امینخلوت عرض کرد مرده است. محمدخان امیرتومان یک ماه است مبتلا به ناخوشی خُراج [دمل]است، میگویند چیزی نمیشود؛ انشاءالله خوب شود. خسرومیرزا هزار تومان به امینی [محمدامین میرزا پسر فتحعلیشاه]باخته است، خسرو کور طهران است. آقا علی و تیمور هنوز از قم و ساوه نیامدهاند. حسینخان پیشخدمت قم رفته است. نصرتالدوله ذاتالجنب [سینهپهلو]کردهاست.
خلاصه، از دربچه [دریچه]سوار شدیم به اسب دیوزاد؛ بعد سوار کالسکه شدیم. میرزا ابراهیمخان نوری سرتیپ از اصفهان آمده بود ملاحظه شد. بعد راندیم.
زمینها گل بود. بسیار بسیار کسل خیالی بودم از هر طرف؛ از زن، از مرد، از پدر، مادر، خواهر، خلاصه بسیار کجخلق بودم.
راندم برای دوشانتپه. در دامنه کوه ناهار خوردیم. نزدیک ده باباعلیخان، حاجی میرزا علی، امینخلوت، میرزا علینقی، علیرضاخان، عکاسباشی و ... بودند. بسیارکجخلق بودم. میرشکار میگفتند عصری خواهد آمد.
بعد سوار شده مختصرا رفتم برای شکار. ولی، رحمتالله، آیی را جلو فرستادم. از ده باباعلیخان که رفتم بالا، در دره شکار دیده بودند. مختصرا رفتیم؛ ۹ عدد قوچچه و میش بودند. جای خوبی گیر آوردیم، ولی گریزاند. برگشتم منزل؛ پیاده خیلی راه رفتم. یک ساعت به غروب مانده منزل رفتم. چای خورده نماز کردم.
سیاچی و ... آمدند گفتند: «انیسالدوله نیامدهاست. چند شب است بیخود قهر است، حال هم اینجا نیامده است.» بسیار اوقاتم تلخ شد.
کندی و سرسیاه آمدند بازی کردند. کندی بول کرد، بدم آمد. شب شام اندرون خوردم. اکثری از حرم آمدهاند. قدری آتشبازی دستی در کردیم. بعد از شام رفتم بیرون. از پیشخدمتها هیچکس نبود. بسیار کجخلق شده آمدم اندرون خوابیدم.
پی دخترِ باقری فرستادم نیامد، اوقاتم زیاده از حد تلخ شد. صبح گفتم آقا عنبر دختر باقری را تنها سوار کرده به کالسکه، برد شهر.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم، ۱۳۹۷، صص ۹۷-۹۹.