سرویس تاریخ «انتخاب»: سرهنگ باقرخان مویان معروف به «بمبی» (نیکاندیش) یکی از افسران حاضر در اردوی قزاقهایی که همراه با رضاخان میرپنج در سوم اسفندماه ۱۲۹۹ به تهران حرکت کردند، از چند روز پیش از کودتا را تا شب ماجرا را روایت کرده است. حسین مکی در جلد نخست «تاریخ بیستساله ایران» (صص ۲۰۷-۲۱۲) روایت او را از ماجرای کودتا اینطور شرح داده است:
چند روز قبل از حرکت قزاقها از قزوین به طرف تهران نزدیک غروب آفتاب در یکی از خیابانهای قزوین به اتفاق رضاخان میرپنج قدمزنان از هر دری صحبت میکردیم. رضاخان میرپنج پس از تشریح وضع عقبنشینی خود در جنگهای رشت شروع به انتقاد از وضع سیاسی و اجتماعی و فقد اعتبارات مالی دولت کرده، میگوید که «باید ما دست به دست یکدیگر داده کشور عزیزمان را از این حال فلاکت و بدبختی نجات بدهیم و دیگر اجازه ندهیم که اجانب در آن تسلط داشته باشند...»
... چون من از جایی خبر نداشتم و از بند و بست رضاخان میرپنج با اجانب بیاطلاع بودم، این اظهارات وی در من هیجانی تولید کرده گفتم: «تا جان در بدن باشد در پیشرفت چنین منظور مقدسی خودداری نخواهم کرد.»
بالاخره پس از پیمودن یکی دو خیابان نزدیک گراندهتل قزوین رسیدیم. رضاخان میرپنج که در آن روز فرمانده قسمتی از آتریاد تهران بود، اظهار داشت که «من در این مهمانخانه به یکی دو نفر وقت ملاقات دادهام، خواهش میکنم شما نزدیک دربِ مهمانخانه بایستید تا من ملاقات کرده زود مراجعت نمایم. و به اتفاق به سربازخانه برگردیم.» من در پاسخ گفتم: «مانعی ندارد.» رضاخان میرپنج از پلهها بالا رفت و بیش از نیم ساعت به طول انجامید. من آهسته از پلهها بالا رفته به جستوجوی رضاخان از شکاف دربِ اتاقها نگاهی دزدیده میانداختم، تا اینکه مشاهده کردم رضاخان میرپنج با ژنرال آیرن ساید و کلنل اسمایس و یکی دو نفر از افسران انگلیسی دیگر مشغول مذاکره میباشد؛ پس از مشاهده این احوال آهسته از پلهها پایین آمد. تقریبا نیم ساعت دیگر رضاخان میرپنج هم پایین آمد و من ابدا به روی خود نیاوردم که او را در چنین حالی دیدهام. رضاخان میرپنج گفت: «خیلی ببخشید مذاکرات ما قدری به طول انجامید و شما سرِ پا قدری خسته شدید؛ امیدوارم جبران نمایم.» سپس قدمزنان به طرف سربازخانه حرکت کردیم. در بین راه رضاخان میرپنج دنباله اظهارات قبلی خود را گرفته گفت: «باید کلیه افسران قزاق قزوین و تهران با یکدیگر متحد شده اجنبیان را از ایران خارج و ایرانیان اجنبیپرست را معدوم سازند.» این اظهارات تا اندازهای سوءظن مرا رفع کرد و با خود خیال کردم که شاید ملاقات او هم با افسران انگلیسی برای اجرای این منظور بوده است. دو روز بعد من از رئیس کل اردوها (امیر موثق) مرخصی گرفته برای دیدن خانواده خود عازم تهران شدم.
هنگام حرکت، رضاخان میرپنج از من ملاقاتی کرده اظهار داشت که «پس از ورود به تهران با افسران ارشد قزاق مذاکره نمایید که با ما در این زمینه هماهنگ شوند و مساعدت نمایند؛ من هم که چند روز قبل به تهران رفته بودم بعضی از افسران را دیده بودم قول مساعدت داده بودند.» من در پاسخ رضاخان گفتم که «با افسران ژاندارمری هم مذاکره نمایم؟» رضاخان میرپنج گفت: «خیر، خیر، ابدا لازم نیست؛ زیرا کسانی دیگر با آنها مذاکره کرده از طرف آنها خاطرجمع هستیم.»
مذاکرات به اینجا خاتمه یافت و من با اتومبیلی به طرف تهران حرکت کردم. پس از ورود به تهران و ملاقات چند نفر از افسران ارشد قزاق، دو روز بعد به قزاقخانه رفته دربِ اتاق سردار همایون، رئیس دیوزیون قزاق، پیشخدمت اتاق از ورود من به اتاق مشارالیه جلوگیری کرد و من این را بهانه کرده داد و فریاد راه انداختم و چند نفر از افسران قزاق از اتاقهای مجاور بیرون آمده که ببینند چه خبر شده است. بدیهی است که این حرکت من حاکی بود که روح انضباط نظامی از من سلب شده است و بر اثر این، سردار همایون نیز دستور داد که مرا زندانی نمایند تا جلسه محاکمه تشکیل شود ولی چون روز بعد چند نفر از افسران عالیرتبه قزاقخانه به وساطت آمدند، مرا مرخص کرده دویستوپنجاه تومان هم به عنوان حقوق عقبافتاده و خرج سفر به من دادند که فورا به طرف قزوین حرکت نمایم. روز بعد از این واقعه به طرف قزوین حرکت کردم، هنگامی که در دروازه قزوین رسیدم، رضاخان میرپنج را دیدم که با ۲۵۰۰ نفر قزاق عازم به طرف تهران میباشد. من به رضاخان میرپنج رسیدم، جریان تهران را شرح دادم؛ مشارالیه گفت: «بروید به رئیس کل اردوها خبر ورود خود را بدهید و فورا به آتریاد خود که به اتفاق ما حرکت میکنند، ملحق شوید.» (افسر مزبور در آن موقع فرمانده آتریاد ... بوده است.)
من پس از آنکه نزد رئیس کل اردوها رفتم، بلافاصله به طرف تهران حرکت کرده در شریفآباد به اردو ملحق شدم و همینطور هم با رضاخان میرپنج حرکت میکردیم تا ینگیامام، و از افسرانی که در این اردو حرکت میکردند، عبارت بودند از: سرتیپ احمد آقا (امیراحمدی)، سرهنگ مرتضیخان (یزدانپناه)، سرهنگ جانمحمدخان (معروف به قصاب)، سرهنگ باقرخان مویان بمبی (نیکاندیش) [روایتکننده ماجرا]، سرهنگ شاهبختی (معروف به زکریا)، سرهنگ حسن آقا آذربرزین (معروف به نجار)، یاور رحیم آقانادری (که بعدا در شهربانی خدمت میکرد و تا درجه سرهنگی ارتقا یافت)، یاور محمودخان (که بعدا به شهربانی منتقل شد)، نایب سرهنگ اسداللهخان، نایب سرهنگ رضاخان نوری، یاور رضاقلیخان (امیرخسروی)، و چند نفر دیگر.
در ینگیامام رضاخان میرپنج افسران ارشد را خواست و گفت: «من جلو میروم» و بیرق فرماندهی را به سرهنگ باقرخان سپرده دستور داد که «اگر از تهران خواستند تلفن کنند و یا دستوری رسید، بگویید رئیس اردو نیست و ما نمیتوانیم دستورات شما را اجرا نماییم.» سپس مشارالیه تنها با اتومبیل خود حرکت کرده و شب ما در ینگیامام اردو زدیم که سربازها استراحت نمایند.
پاسی از شب گذشته بود تلفنچی آمد که شاه از قصر فرحآباد رئیس اردو را پای تلفن احضار کرده است. به تلفنچی گفته شد که در جواب شاه بگوید رئیس اردو به جلو رفته است. مجددا تلفتچی آمد که شاه قائممقام رئیس اردو را احضار کرده است. جواب داده شد، قائممقام معین نکرده است. بالاخره شاه گفته بود «هرکس از افسران ارشد هست فورا پای تلفن بیاید.» گویا سرهنگ باقرخان پای تلفن میرود. بدوا مدتی بین سرهنگ نامبرده و شاه مذاکره از این بود که چون مذاکره با تلفن رسمیت ندارد و ما نمیتوانیم تشخیص بدهیم که واقعا شاه است پای تلفن، یا دیگری به نام اعلیحضرت همایونی برای اغفال ما دستور میدهد، نمیتوانیم اوامر شفاهی تلفنی را اجرا نماییم؛ لذا به همین عذر از قبول امر شاه سر باز میزند. بالاخره شاه عصبانی شده میگوید: «پس دیگر به طرف تهران حرکت نکنید تا امر کتبی مبنی بر مراجعت شما به قزوین صادر نمایم.» گویا فرستادن سردار همایون هم راجع به همین منظور بوده است.
بنا به مقتضیاتی و به اسم تغییر آتریاد تهران ستونی مرکب از افراد پیادهسوار و توپخانه که تعدادشان در حدود دو هزار نفر بود تحت فرماندهی میرپنج رضاخان از قزوین عازم تهران شد. افراد این ستون هشت ماه بود که حقوق و جیره سربازی خود را دریافت نداشته بودند گرسنه و عاصی و در عین حال لبریز از احساسی بودند... من رئیس ستاد ستون بودم درست حلقه ربط میان فرمانده ستون و فرماندهان قسمتها. ابلاغکننده دستورها و طراحی نقشه حرکت... ستون آزادانه وارد میدان مشق شد... کمی استراحت کردیم بعد اعلیحضرت فقید و سید ضیاءالدین مرا احضار کردند و دستور خلع سلاح نظمیه... را به من دادند... یک و نیم بعد از نیمه شب بود. شاه بیدار بود و بسیار نگران... در لباسی که نه لباس خواب بود و نه لباس پذیرایی ما را پذیرفت... پرسید: «چی شده؟ شما کی هستید این چه کاریست که کردهاید؟» و من... جواب دادم: ... «قربان ما عدهای وطنخواه و وطنپرست هستیم بدون اینکه هیچ قصد سوئی داشته باشیم وارد تهران شدهایم نسبت به اعلیحضرت وفا داریم و فقط از کار حکومت ناراضی هستیم. اعلیحضرت امشب را به راحتی استراحت بفرمایند فردا صبح مسئولین ستون قزاق گزارش را به عرض خواهند رسانید و تقاضاهای خود را معروض خواهند داشت.» احمدشاه به همان سادگی که مضطرب شده بود آرامشش را بازیافت. وقتی دوباره به عمارت قزاقخانه برگشتم اعلیحضرت فقید مرا مخاطب قرار داد و گفت: «کاظم تو امشب را در نظمیه بخواب و از فردا صبح حکومتنظامی تهران با تو خواهد بود.»