سرویس تاریخ «انتخاب»: مهرانگیز دختری بانمک، باحیا، باادب خوشگل دلربا بود. از آغاز کودکی نگاههای جذاب و چهره فروزنده او را هر کس دید عاشق شد. پیش از اینکه به دنیا آید اخترشناسان پدرش را به خرمروزگاری نوید داده و ستارهاش را با سعادت و اقبال قرین یافته بودند. بعد از ولادتش دوستان پدر همینکه از ولیمه ولادت بازگشتند، طلسمهای چشمبند بر الواح و زر و سیم نقش و به هدیه فرستادند و زنان افسانهپرست که فرشتگان را دختران آفریدگار میپندارند به او دختر آسمانی لقب داده بودند، زیرا همیشه نیمنگاه خماری به سوی آسمان داشت. پدرش حسرت پسر داشت و همین که به راه افتاد نگذاشت به او لباس دخترانه بپوشانند و او را «می می» مینامید. روزها وی را به حجره پدر میبردند و مستحفظ مخصوص به وی گماشته بودند. رفته رفته مهری عروسک بازاری شده بود؛ زن و مرد به دیدنش میآمدند و حاجی سرافراز بود از اینکه دختری دارد در زیبایی طاق و در ملاحت شهره آفاق. همینکه مهری هفت ساله شد جشنی به پا کرد و «مهرانگیز» بر او نام نهاد. از آن روز مهری همدم مادر شد و من به خود میبالیدم دختری دارم گوشواره گوش ستاره و در منظومه اختران مهپاره. غافل از آنکه سپهر کجمدار دست گلچین قضا را همواره مامور خزان باغ دنیا میکند! همینکه مهری من از برج هفتم گذشت از دیدهها پنهانش کردم و به تربیتش همت گماشتم و، چون پدر از تعلیم دریغ نفرموده بود و خود کورهسوادی داشتم، در نهانی به او گلستان و بوستانی هم آموختم. نهساله بهترین شاهکار ادبی سعدی را که قرآن عجم است فرا گرفت و روی گلستان مشق میکرد.
ابتدا به امور خانهداری و تدبیر منزل هم بیعلاقه نبود لیکن از آن روز که اولین دسته خواستگار را مایل دیدار خود دید از آلایش دست و پنجه سر باز زد و پافشاری کرد.
هنوز زود بود یک طایر ملکوتی را از پرواز باز دارند و به دام شهوت دعوتش کنند. اما چه میشد کرد؟ آب از آن سرچشمه گلآلود بود! قحطسال خرد و دانش در ایران بود و بلهوسان رسیده و نارس را با هم میچشیدند. بالجمله بر آن شدم که چندی خواستاران را راه نداده و از دیدار نابههنگام ایشان پوزش خواهم. افسوس! که مکر از مکر زنان جلوگیری شد و راه فریب مردان باز بود، همه کس میخواست داماد حاج آقا باشد!...
حاجی ما مردی ساده و بیآلایش بود و همانطور که برای عیالمند امساک و پولدوستی ممدوح است این خاصیت را به درجه کمال داشت و داوطلبان همسری دختر همه درِ باغ سبز را به او نشان داده بودند. من بیچاره مدتها دچار زحمت بودم و هر سال چند بار حاج آقا مژده شیربهای هنگفت به من میداد و ملامتش میکردم که «دختر کوچک است و این حرفها قبیح!» تا دختر چهاردهساله شد و شهرت زیبایی و جمال او در افواه افتاد، بزرگزادگان شهر به مقام طلب برآمدند و مجنونصفت قبیله لیلی را به وعد و وعید و لطف و تهدید تطمیع میکردند و من از دل مهرانگیز خبر نداشتم...
آری خبر نداشتم از اینکه دم زهرآگین آنهایی که مژده بیداری بخت به او میدادند تاثیر خود را کرده و طفلک هنوز نشاط طبیعی و خرمی و بهار جوانی را درک نکرده در لب پرتگاه هوی و هوس ایستاده و آگاهی او در این موقع بسی خطرناک است. رفتهرفته احساس کردم از من میترسد و پیرامون پدر میگردد و محبت بابا را بر مهر ممه ترجیح میدهد و خرسند بودم از اینکه مهری (میمی) سابق شده و به یاد روزگاری که پسرمقامی حاج آقا بوده افتاده و از آنچه خوانده جسته و گریخته معلوماتی به پدر مینمایاند و رشد خود را ثابت میکند و هر کجا که خلافی مورد اختلاف میشود حق را به جانب او میدهد و مهار تربیت نفس او را از دست من میرباید و توسن هوای او به سرکشی مایل میگردد و من از بیچارگی دم در کشیده و به کنجی خزیده با دختر دیگرم «نوشینلب» مشغول بازی و زمزمه میشوم.
دیگر کار به جایی کشید که مادر و دختر یکدیگر را کمتر میدیدیم و در یک خانه از جوار هم میگریختیم. به ناگاه کنیزان آگاهم کردند که روزها در صندوقخانه مینشیند، در را به سوی کوچه باز و زمزمهها آغاز میکند و دیده شده است جوانی میگذرد و بازمیگردد و سخنی میگویند و جوان به زاری روی میگرداند و میرود. به خود لرزیدم و سخت اندیشیدم که نه جای درنگ است چه شیشه عمرم ممکن است هدف سنگ واقع گردد. لاجرم به حاجی تسلیم شدم و گفتم: «هرچه میخواهی بکن که دیر است». حاجی ماجرا را پرسید، مهر مادری نگذاشت مهری را در نظر پدر سستعنصر و فرومایه بخوانم، گفتم: «دیگر از امانتداری خسته شدم. ودیعه خود را به دیگری بسپار که طبیعت او را ضامن شناخته است!...»
حاجی گفت: «میان اینها که دیدهام و لایق همسریِ دختر خود میشناسم حاج افخمالتجار از همه شایستهتر است، چه آنکه هم مردی است که سرد و گرم دنیا چشیده و تازه و نو دیده، چون صاحب زن و فرزند بوده قدر هر دو نیک میداند. به تازگی زنش مرده و طبعش افسرده است هم بدو شوهر است و هم آموزگار و ثروت سرشاری دارد که شیربهای تو را فراوان دهد و غرامتت تاوان پذیرد.» به طمع افتادم و ناچار بودم تن در دادم و گفتم: «اینک سخن با اوست.» حاجی برآشفته شد و گفت: «او را چه حد، چون و چراست.» گفتم: «اشتباه در همینجاست، دختر بزرگ است و مالک نفس خویشتن؛ هر که را خواهد پذیرد و از آنکه چشم پوشد البته با او نجوشد.»
گفت: «هیهات! مرا نشناختهای... دختر را زنده به گور میکنم و چنین اختیاری به او نمیدهم.» گفتم: «ببینیم و تعریف کنیم.» مهری را خواند و دختر اجابت کرد.
حاجی گفت: «میمی جان! دختر در خاته پدر به منزله میهمان است و خانه اصلی او آشیان شوهر است. در نظر است تو را به کابین مردی دهم که در ثروت بر من فزونی و در اعتبار بر همگان برتری دارد.»
مهرانگیز: اختیاربا شماست.
حاج آقا: آفرین بر دختر چیزفهم!
من گفتم: مگر من دختر مردم نبودم و امروز در خانه شما هستم. شانزده سال داشتم که خانه پدر را ترک گفته و این خانه را خانه دنیا و آخرت خود دانستم.
مهرانگیز: کمینه که عرضی ندارم. اختیار با هر دوی شماست.
حاجآقا دنباله سخن را گرفت: «عزیزم مهرانگیز! این شخص آقای حاج افخمالتجار است، مردی موقر و متین و جا افتاده. عیالش به تازگی فوت کرده و برای جمعآوری زندگانی و حفاظت آنها از دستبرد پسرهای بزرگ خود محرمی لازم دارد که دارای استخوان باشد و بچه و مچهها نتوانند مال و ثروت او را حیف و میل کنند.»
حاجی از این مقوله صحبت میکرد و رنگ و روی مهری تغییر کرده به خود میپیچید. بالاخره بیطاقت شده و گفت: «خانه ایشان برای فرزندان خودشان هم تنگ است، از این عقیده منصرف باشند.»
حاج آقا: بله؟
مهری گفت: عرض کردم یک لقمه نان پدرم را که در مطبخ این خانه بخورم بر آنچه در سفرههای ملون تالار اینگونه اشخاص باشد ترجیح میدهم.
پدرش گفت: «اگر میخواهی دختر خوبی باشی باید کاملا رضای پدر را بخواهی و از آنچه به تو امر میکنم و صلاح تو میدانم تمرد نکنی.» آنگاه روی به من آورده و گفت: «خانم شما هم تدارک خودتان را ببینید. هفته آینده عقدکنان مهرانگیز خانم برای آقای افخمالتجار خواهد بود.»
مهری از شنیدن این حرف سری حرکت داده و از جا برخاست.
حاجی گفت: مهری جان تو هم این روزها مواظب خودت باش وتر و تمیز راه برو ممکن است از کسان داماد بیخبر به خانه ما بیایند.
مهری گفت: نه من آن روز را ببینم و نه آنها به آرزوی خود برسند.
من و مهری از اطاق بیرون آمدیم و من حیران و متفکر متوجه اطاق خود شدم. به ناگاه صدای مهری مرا به طرف او متوجه کرد...
- ممه جان!
گفتم: جانم! روح روانم! عزیزم! خیال کردم هنوز با من قهری؟ مادر کنیز توست!
گفت: گمان نداشتم شما هم با مهری بیمهری کنید.
گفتم: عزیزم من تقصیر ندارم. انزوا و دلتنگی این مدت از طرف تو، اصرار مردم و تکلیف پدرت از طرف دیگر مرا به موافقت با میل شما مجبور کرده. من میدانم که تو دیگر دلبستگی به این خانه نداری و شکر خدای را خودت بهتر از این خانه اداره میکنی. حالا دیگر باید به فکر آشیان خود باشی و مرا به تربیت نوشی (نوشینلب) واگذاری.
مهری گفت: بسیار خب! حال که شما هم مرا از خود مایوس میکنید، سر من و تقدیر خدا.
خواست به طرف اطاق خود برود، دنبالش رفتم و گفتم: «عزیزم مهری! از من سر خود پوشیده مدار، شاید به دیگری مایل هستی و شوهری را که پدرت وصف کرد نمیپسندی؟ اگر چنین است بگو تا چاره بیندیشم.»
مهری گفت: مادر جان! دختری را که شما در سایه تربیت خود پروراندهاید البته میشناسید. من از آن دخترهای نادانی نیستم که گوهر عصمت خود را ارزش و بهایی نگذارم و مردان شهوتپرست طرار فریبنده این عصر را از دور میشناسم و اگر اتفاقا از این دزدان ناموس کسی در رهگذری لافی از عشق زند و تملقی گوید و به زاری افتد میدانم همه این دستاویزها مقدمه جنایت است و هر روز هم که خدا برای من قسمتی را مقدر کند تا در خارج از احوال او تحقیقی نکنم به او رضا ندهم و قبل از اینکه به وفای او مطمئن گردم به او چهره نگشایم و لبخندی نزنم، چه آنکه هر کس در این زمینه لغزید گوهر عصمت و عفت خود را به رایگان داد ولی...
گفتم:، ولی را گفتی و باقی مطلب را نگفتی. ولی چطور؟ جان من مقصودت را بگو.
گفت: مقصودی ندارم، ولی سنخیت هم شرط است.
گفتم: البته در زناشویی شرط عظیم سنخیت و ملائمت طبع زن و شوهر است و الا اختلاف و نفاق از همان روزهای اول شروع میشود، اما چهکنم با من کسی صحبت نکرده. دوستان پدرت بودند. فقط یکمرتبه تو را برای سیاوشخان پسر مطلعالسلطنه خواستند و با اینکه جوان مقبول، زیبا و شوخ و شنگی بود، تو خودت او را نپسندیدی و با نهایت تنفر گفتی: «شنیدهام جوانی بداخلاق و شهوتران و مغرور به جمال خویشتن است» و معروف بود صدها دوشیزه را فریب داده و به روز سیاه نشانیده - البته این جور مردها هم لیاقت اینکه خانوادهای را تشکیل بدهند ندارند و حق با تو بود - اگر این بچه فوکولیهای ولگرد عرضه و شرفی داشتند و صاحب معلوماتی بودند چرا مثل سگ حسندله دنبال عصمت مردم افتاده و شرف خود را به باد میدادند. فقط رستم است و یک دست اسلحه. به قول عوام پز عالی جیب خالی. بالاخره تو که اینجور شوهرها را نمیپسندی.
مهری گفت: هرگز اما...
گفتم: باز هم، اما آوردی، اما چه؟
گفت:، اما خواستاری یک تاجر پنجاهساله هم مناسبتی با سن و سال من ندارد. پدرم ماشاءالله خیلی تاجر است و معلوم میشود با اولاد خود هم تجارت میکند! سعادت مرا هم باید در نظر بگیرد. سعادت نتیجه ثروت و تمول نیست، چه بسا اشخاصی که ستاره سعادت را در قناعت یافته و چه بسیار مردمی که شرف در راه تحصیل مال نثار کردند. بالاخره این شاهداماد شما همسر من نیست و او را نمیخواهم. من... من...
گفتم: بگو عزیزم، مقصودت را بگو چرا گریه میکنی؟
گفت: برای اینکه از نتیجه مایوسم و بهتر آن است که سر خود را فاش نکنم و بمیرم.
تشرش زدم: این مزخرفات چیست میگویی؟ چرا بمیری؟ انشاءالله به آرزوی مشروع خود میرسی بلکه همان سیاوش را میخواهی؟
گفت: اح! تف بر این لاسیهای بیآبروی لالهزاری که شرف و آبروی ملتی را در انظار بیگانگان میبرند. یاد دارم روزی که تنها نزد طبیب میرفتم یکی از همین دزدان ناموس با ظاهری آراسته و باطنی از مکارم اخلاق پیراسته بر من گذشت و سلامی داد، دشنامش دادم. تملق گفت، سقطش گفتم. زاری کرد خوارش کردم و گفتم: برو این دام بر مرغ دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه؛ و شما بهتر از من میدانید، منتها فخر من آن است لباس خود را به حلیه نجابت و عفت بیارایم و جز به همسر لایق رو نکنم چه آنکه گفتهاند: یار بد بدتر بود از مار بد.
گفتم: آفرین بر این دختر. شیر مادر حلالت باد. تو خوب فهمیدهای دوشیزگی صدفی است که گوهر نجابت در بر داشته باشد و هیچ بیعفتی روی عزت ندید و آرزو را به گور برد. این سیاهکفنان بدکاره را که عفریتان پتیاره از راه به در بردهاند همه از کرده پشیمان و آرزوی سر و سامان و خانمان دارند، اما موقع از دست و تیر از شست گذشته است؛ زیرا مزاجشان مسموم و بدنشان پیکر بلا و باطنشان از ظاهر پلیدتر است و البته آن روز که دچار این طاعون اخلاقی شدند امروز خود را نمیدیدند؛ و الا دست پرآبله یک مرد زحمتکش را بوسیده و از دستکش حریر مرد نمایان لاسی (!) که باعث تیره بختی آنها بودهاند پرهیز میکردند.
مهری گفت: آفات ناموس و اینها که فرمودید تمام نشد و مهمتر از همه عدم تجانس و مراعات نکردن سنخیت است مثلا این مرد پنجاهسالهای که پدرم مرا به او خواهد داد، چون زن اولش مرده است، کدبانویی میخواهد که مالش را حفظ کند و اگر اهل انصاف باشد باید زن شوهر مردهای را پیدا کند که نسبتا بزرگتر از من و دنیا دیدهتر باشد. مرا چه به اینکه در جوانی اژدهای گنج او باشم. اگر تو و پدر مقصودی را که دارید تعقیب کنید دختر خود را جوانمرگ خواهید کرد. چه آنکه من از زنده به گوری بیشتر میترسم. من نمیگویم مرا به خود واگذارید. اما اینقدر امان بدهید و در سرنوشت من دخالتی به عجله نکنید، شاید یزدان آفریننده مقدرات این مخلوق عاجز را به طور دیگری معین فرموده باشد و چنانچه به نوعی که پدرم خیال کرده نانی دادهاید و بزرگم کردهاید و امروز قصد فروشم را دارید، شما مختارید که با من همان معامله کنیز را بکنید؛ اما من هم حق دارم اگر کنیزی نکنم و مرگ را بر خواری ترجیح دهم.
سپس رو به آسمان کرده و گفت: خدایا! خدایا! پروردگارا! تا تو سرنوشت مرا چه مقدر کرده باشی من و آن کس که طالب من است هر دو مخلوق توایم یا به بیچارگی من رحم کن یا به زاری آوای طبیعت! در نظام تو چرا هجران بر وصل و حرمان بر قرب ترجیح دارد؟ از عجز و زاریهای عاشق در هجران معشوق چه لذتی میبری و از دوری جاذب نسبت به مجذوب چه حظی داری؟ مگر عناصر تو را باظلم و ستم ترکیب کردهاند؟! یا اساس عشق و محبت را بردار و یا رسم عاشقکشی و معشوقهآزاری را به کناری گذار که من با اینکه زنی بیش نیستم خوی تو را نکوهیده و قابل انتقاد میدانم.
اظهارات مهری که به اینجا رسید از تهدید او اندیشه کردم و دانستم کاسه زیر نیمکاسه ایست؛ اما چه کنم با اراده پدرش مقاومت دشوار است و من این دفعه از تاثیر وسوسه خود مایوسم. به این فکر افتادم میان دوستان حاجی شخصی را بیابم که سخنش در دماغ او موثر آید و به او توسل کنم، پدرش را از دامادی که در نظر گرفته منصرف کند.
مهری به اطاق خود رفت و در را بست و موقع غذا هم سر سفره نیامد. پدرش گفت: «اهمیتی ندارد از این صحبتهایی که شده خجالت کشیده. دختر خوب است شرم حضور داشته باشد. غذا را برای او بفرستید.»
از سر سفره که برگشتیم، ننه آشپز آمد و خواهش کرد چند دقیقه با او خلوت کنم. گفتم: «غذای مهرانگیزخانم را بردید؟» گفت: «میل ندارند.» اذنش دادم بنشیند. به نوشی گفتم: «برو بیرون اگر کسی خواست داخل اتاق من شود خبر کن.» ننه نشست و گفت: «هرچند ما بیچارهها عقل و تدبیری نداریم که بزرگان به سخنان ما توجه کنند، اما، چون صبح کوفه و شام کربلا هر دو را دیدهایم بد نیست به عرض ما گهگاهی گوش کنند. اما خیالی که شما در پیش دارید خوب خیالی نیست، دخترهای امروز با دخترهای زمان من و شما تفاوت دارند هرچه پیشتر برویم بدتر خواهد شد. دختر شما مدتی است عاشق است و عشق او یکسره نیست، زیرا معشوقش از او در عاشقی بیقرارتر است و، چون شایستگی همسری را دارند محرومیت آنها گناه و عاقبت بدی خواهد داشت.»
حرف ننه را قطع کردم و تصور کردم اظهاراتش از جنس همان فتنهجوییهای پیرزنان است که دائما میخواهند غوغایی در خانه باشد تا حکومت کنند. گفتم: «ننه جان دختر مرا نشناختهای. مهری دختر من نیست، فرشته است او چه میداند عشق چیست. خواهش دارم بگویید عاشق کیست؟»
گفت: بیشتر از از این حد من نیست در این زمینه صحبت کنم. دخترعمویش را بطلبید و مطلب را تحقیق کنید.
فورا کنیزی را به خانه آنها فرستادم که هر چه زودتر «پری» را نزد من روانه کنند. دخترک آمد. پری از مهری یک سال کوچکتر بود. او را نشانیدم و مهربانی کردم و گفتم: «مهری مدتی است دلتنگ است لاغر و ضعیف شده متصل آه میکشد و غصهدار است خیال میکنم تو از اندوه او بیخبر نباشی به جان خود او که آنچه را از تو بشنوم پوشیده دارم و او گمان بد به تو نبرد.»
اول کتمان کرد و سپس اظهار داشت: «محرم گذشته که پری و من با ننه به تکیه حسامالسلطنه میرفتیم و شما میگفتید من روضه دوست دارم. یک روز که خیلی هم جمعیت بود و راه نبود در تکیه زیاد معطل شدیم و مرد هم زیاد بود. مهری خانم و من جلو ایستاده بودیم و ننه ما را محافظت میکرد. روبهروی ما چند نفر ایستاده بودند که خیلی به مهرانگیزخانم نگاه میکردند و ما مجبور بودیم خودمان را با شدت گرما سخت بپیچیم، اما حرکت خارج از نزاکتی از آنها دیده نشد فقط گهگاهی ماشاءالله! تبارکالله احسنالخالقین! از دهان آنها بیرون میآمد معلوم شد ابتدا ملتفت نبودیم و روی او را دیدهاند. ما هم کمکم فهمیدیم و از زیر روبند آنها را میدیدیم و آنها صورت ما را نمیدیدند. میان آنها جوانی بود سبزه بلندبالا خوشگل نبود، اما آثار نجابت از صورتش هویدا بود. به فراست دریافت ما هم به او متوجه شدهایم، از خجلت سر به زیر افکند. مدتی آنجا ایستادهبودیم و در تکیه را باز نکردند و ما رجعت کردیم. مهری خانم مرا همراه خود به خانه شما آورد. همینکه خواستیم در بزنیم دیدیم ننه برگشته نگاهی به عقب میکند و زیر لب غرغر میکند و میگوید: مردم چقدر ولنگار هستند، پسره بوی شیر از دهانش میآید و قباحت نمیفهمد. تا متوجه شدیم دیدیم همان جوان سبزهرو ما را تا دمِ خانه رسانیده و برگشت. مهری خانم همینکه او را از دور دید گفت:ای وای و روی سکو نشست. یک ماه از این قضیه گذشته بود، روزی مهری خانم مرا خواست و اول به قرآن قسم داد که مطلب را به کسی نگویم. همین که اطمینان دادم، گفت: این کاغذ را بخوان. به عجله گرفتم. یادم میآید کاغذ آبی بود و گوشه کاغذ شکل دلی با مرکب قرمز نقاشی شده بود و مضمون خیلی قشنگی داشت که یادم نماند فقط یک شعر آن را که گوییا از سعدی باشد حفظ کردهام: من همان روز که خال تو بدیدم گفتم/ بیم آنست بدین دانه که در دام افتد. در آن کاغذ خودش را معرفی کرده و به قرآن قسم خورده بود که اهل بداخلاقی و بیعفتی نیست و تاکنون به دختری نگاه نکرده است. چون پدر و مادرش در صدد عروسی برای او هستند و عقیدهاش این است که دختر و پسر باید قبل از اینکه همسر هم شوند از اخلاق و نجابت یکدیگر مطمئن باشند، مهری خانم را دیده و پسندیده و میخواهد بداند آیا مایل به همسری او هست یا نه. گفتم: این کاغذ را که آورده است؟ گفت: دم در به نوشی داده بودند و او هم به سادگی به من تسلیم کرد. خیال میکنم این همان جوان سبزهای باشد که آن روز از تکیه تا در خانه همراه ما بود و ننه به او غرغر کرد. گفتم: تو چه کردی گفت: هرچند خوشگل و زیبا نیست، ولی من از قیافه نجیب او بدم نیامد لیکن از آنجا که میدانم نامردان بیشرفی که در کوچه و بازار دنبال دختران مردم افتاده و هرزهدرایی میکنند همه شیطان هستند و پز مصنوعی ساخته و دزد ناموس مردماند، ابتدا در صلاحیت او هم تردید کردم و، چون این اوقات پدر من هم با خانمم از این گفتگوها میکند و به گوشم رسیده است، خیال دارم اگر قضیه را تعقیب کرد و فهمیدم قصد مشروع و عفیفانهای دارد همینکه فهمیدم کیست و از چه خانوادهایست، به او جواب بدهم کسانش با پدرم مشغول مذاکره شوند. گفتم: بد خیالی نکردهای، ولی نصیحت من به تو آن است که تا در اشتیاق این وصلت بیقرارش نبینی به این جواب مبادرت نکنی. پذیرفت. چندی بعد از مهرانگیز خانم شنیدم کاغذ دیگری نوشته و مهری همان جواب داده است. این جریان بود تا دو سه هفته پیش یک روز که به دیدن او آمدم گفتند در آن اطاق مینشیند و در را به روی خود میبندد و با خانمش قهر است. مطلب را نیافتم. به ملاقاتش رفتم اندوه خود را از من پوشانیده اصرار کردم، گفت: عاقبت فهمیدی آن قضیه چه شد؟ گفتم: نه! گفت: این پسر فرزند یکی از حکام و بزرگان است و خانواده مهم و متمولی هستند، ولی مغرور و متکبر، از پدرم مرا برای پسر خود خواستگاری کردهاند و جواب رد شنیدهاند، زیرا پدرم هیچ وقت نمیخواهد با کسی پیوند کند که از خود او بزرگتر باشد و آنقدر شیفته کسب و تجارت است که مشاغل دیگر را اهمیت نمینهد و به علاوه تصور کرده این دامی است که ظلمه برای خوردن مال او گستردهاند. حالا که فریدون از نیل به آروزی خود مایوس شده به خود من روی نیاز و عشق آورده و روزی چند مرتبه از پشت پنجره سلامی داده و التماس میکند و هنوز یک انگشت مرا ندیده. فقط حرف من با او این است که باید پدرم اجازه دهد. این بود آنچه من از قضیه اطلاع دارم و التماس میکنم او را از من نرجانید!..
به او اطمینان دادم و مرخصش کردم. عصر فردا حاجی را به صحبت گرفتم و گفتم: «غیر از آقای افخمالتجار هم کسی مایل وصلت با شما شدهاست؟»
گفت: از همکاران خودمان بسیار، ولی همه جوان و جرتقوز و چند نفر فوکولیمآب هم پیدا شده که من از این بامبولبازهای گردنمقوایی بدم میآید، فقط همان رستم هستند و یک دست اسلحه و آثار مردی در آنها ظاهر نیست. چرا یک نفر میان آنها هست که از هر جهت شایسته است و با اینکه جوان است، درسخوانده و نجیبزاده است؛ اما او را پر قیچی کردهاند و قصدشان این است به زور نفوذ و شغل دولتی بچههای مرا گدا کنند و مهری را با دست خالی تنگ دل شما بیندازند.
گفتم: حاج آقا ملاحظه کنید، دختر شما هنوز بچه است. این تاجری که میگویید جای پدر او است. دختر من عزیز و دردانه بار آمده و کار خانه بلد نیست. این حاجی ماجیها دور از جان شما حریص و نان پشت شیشه مال هستند. دختر من آخر جوان است باید از جوانی خود متمتع باشد. مقتضی است تجدید نظری در تصمیم خود فرمایید و هرگاه جوانی را که میگویید شایسته میدانید به او بدهید. نفوذ او هم کمک کار شما خواهد بود و خیال اینکه قصد خوردن مالتان را دارند سوءظن محض است.
حاجی برآشفت و گفت: این پسره فلانفلان شده زمین را به آسمان دوخته، علماء و وزرا را پدرش پیش من فرستاده هر چه بیشتر اصرار کرده بر مخالفت من افزوده. حالا معلوم میشود از همه جا که مایوس شده به دسایس زنانه پرداخته. من اگر دخترم گیسش مثل دندانش سفید شود به او نخواهم داد. هر چند ملاحظه من از او مانع وصلت با دیگری گردد.
دیدم حاجی خیلی متغیر است و اگر تعقیب کنم بر سوءظنش افزوده میشود، گفتم: «صلاح، صلاح شما است.»
خواستم برخیزم، گفت: شما چه کردید؟
گفتم: در چه خصوص؟
گفت: عجب مردمان احمقی هستید روز پنجشنبه هفته آینده مجلس عقد مهری در خانه ما منعقد است و مردم نمیتوانند بیشتر از این صبر کنند و مخصوصا برای مایوسی این پسره باید زودتر به این کار خاتمه داد. بروید زودتر تدارک خود را ببینید.
گفتم: باز به همان افخمالتجار؟
گفت: نه پس! به یک آقا فوکولی جرتقوز! و پرافاده. نه خانم جون دختر من میکروب دارد برای آنها خوب نیست!
من در میان بیم و امید گرفتار، و از عاقبت دخترم با اطلاعی که از عشق او به هم رساندهام نگرانم، ولی جرات اظهار کو؟ فقط امیدی که باقی مانده بود این بود به رمال و دعانویس جهود و مسلمان مراجعه کنم بلکه بخت یکی را ببندند و بخت دیگری را باز کنند. در این چند روز چه پولها دادم و چه نعلها در آتش فکندم و چقدر خاک مرده به خانه آقا افخمالتجار ریختم. به هیچ وجه خواب و خوراک نداشتم و دختره نخ و ریسمان شده بود و هزار افسوس نتیجه حاصل نشد و روز پنجشنبه رسید. دو روز قبل از موعد بیوقت به قصد غسلِ حاجت در آب سرد رفتم و عمدا از ترشی پرهیز ننموده و تب کردم و خود را به بیهوشی زدم و ترتیب جشن را به عمههای دختر واگذار کردم و آنها هم که از آن خواهرشوهرهای دمدار بودند، حسن خدمت را به حاج آقا تمام کردند و همین که مجلسشان آراسته شد مرا هم با همان حال در مجلس عقد حاضر کردند. فراموش نمیکنم ساعتی را که آن اختر برج حیا در مقابل ابرام عاقد با چشم اشکبار به اصرار پدر «بله» را داد و از هوش رفت؛ و همه تعجب کردند این چه قضیهایست و نمیتوانستم درد او را به کسی بگویم.
آن روز همه مرا تهنیت میگفتند و دل خودم مضطرب بود، زیرا به یاد سخنان آن روز مهری افتاده بودم که خبر از مرگ خود میداد و نزدیک بود روح از بدنم مفارقت کند. تازه مهری به حال آمده بود و همگانش او را باد میزدند و گلاب بر او میافشاندند که پری وارد اتاق شد سری به گوش من گذاشت و گفت: «الان که میآمدم آن جوان را دیدم آشفته و پریشان گریه میکرد و از کوچه شما گذشت.»
آن روز گذشت و مجلس برگزار شد و مردم همه رفتند. فردا عصر حاجی با نهایت اضطراب کنار بستر من آمد و به حالتی پریشان گفت: «خبر داری یا نه میگویند آن جوانی که آرزوی دامادی مرا داشت به قصد انتحار خود را مجروح کرده و تحت معالجه است. میترسم نفوذ آنها به من آسیبی رساند.»
گفتم: از زندگی دختر خود هم مایوس باش!
سبب پرسید. گفتم: «هر دو به هم عاشقاند» و گریه راه گلویم را بست و از هوش رفتم. همین که به حال آمدم در اندیشه فرو رفتم مبادا کسی این حادثه را به گوش مهری یرساند و صلاح در این دیدم مرا به اتاق او ببرند و خود مراقب دیگران باشم و ننه را هم از ماجرا مسبوق کردم متوجه باشد، تا عروسی یک ماه وقت داریم و خیال میکنم مهری تا یک ماه مهمان من خواهد بود. روز به روز دخترک افسردهتر شده و بالاخره بستری گردید. پزشکان بیماریاش را نشناختند. آن چهره ارغوانی زعفرانی و آن طراوت و شکفتگی به پژمردگی بدل شده بود و سرفه زیاد میکرد.ای کاش زنده نمیماندم آن روزی که در میان بستر نشسته و دستم میان دستش بود. خسته شد و گفت: «مرا بخوابانید.» همینکه سرش را به بالین نهادم، دستش را به گردنم انداخت و این کلمه را گفت و جان داد: «مادر چه خوب عروسم کردی».
منبع: خواندنیها، مرتضی فرهنگ، شماره چهل و هشتم، سال نهم، شماره مسلسل ۴۶۱، سهشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۲۸، صص ۱۸-۲۲.