سرویس تاریخی «انتخاب»؛ وقتی که برای رفع خستگی به سر آبمنگل رفتیم، دکتر قسم خورده پا به قهوهخانه نخواهد گذشت. بیچاره چشمش از قهوهخانه مروی ترسیده بود. هرچه گفتم: «تلافی آن بیحرمتیها در قهوهخانه میدان شاه درآمد» متقاعد نگردید. بالاخره قرار شد ایشان بیرون قهوهخانه انتظار مراجعت ما را بکشند و من و آقای فیلسوف وارد قهوهخانه آبمنگل شدیم. آقای فیلسوف راستی تجدید وضویی کرد و فرصت را غنیمت شمرد که نماز ظهر و عصر خود را هم بخواند و میان دو نماز ایشان من رفتم به طرف دربِ قهوهخانه ببینم دکتر در چه حال است و همین که نزدیک در رسیدم دیدم آقای دکتر با پیرزنی مشغول صحبت است. اول زن را گدا تصور کردم و دقت نمودم فهمیدم مطلب غیر از اینهاست. خود را عقب کشیده به جای خود بازگشتم و نماز آقای فیلسوف هم تمام شده بود و فکر میکردم این زن که بود و با دکتر چه آشنایی داشت که دکتر از راه رسید و به عجله اظهار کرد: «جامهدان من خدمت شما باشد یک ساعت فرصت بدهید برای من کار لازمی پیش آمده که تا یک ساعت از حضورتان غایب میشوم و برمیگردم تفصیل را عرض میکنم.» فیلسوف همینطور که مشغول نماز بود سری به موافقت حرکت داد.
من گفتم: آقای دکتر! ملتفت باشید شیطان و شیطانه در این خیابان فراوان است، مبادا شما را فریب دهند. گوهر آبرو و سرمایه صحت را حفظ کنید و از این خیابانها برحذر باشید که راهزنان صحت و عفت و غارتگران مال و آبرو در آن بسیار هستند.
دکتر گفت: اختیار دارید، بنده اهل این حرفها نیستم.
من حمل بر صحت کردم و دیگر چیزی نگفتم. دکتر به عجله از قهوهخانه رفت و ما انتظار ایشان نشستیم. نیم ساعت گذشت، یک ساعت گذشت، دو ساعت آقای دکتر تشریف نیاوردند و آفتاب مشرف به غروب است. از شدت اوقات تلخی من و آقای فیلسف هم دیگر با هم صحبت نمیکنیم. مردم همه به جامهدانهای ما و هیأت مسافرانه ما نظر میکنند و در این قهوهخانه همه قسم گروهی هست از شوفر و ناوهکش و بنا و کاسب و غیره. دلمان شور میزند که شب رسیده و منزل و مأوای صحیحی نداریم. به ناگاه دیدیم پسربچه ده دوازده سالهای رفت به طرف دستگاه و ورقهای را به او نشان داد و او هم چون خود نتوانست بخواند به شخصی که طرف دست راستش نشسته بود ارائه کرد و استنباط کردیم میگوید «به نظرم آن دو نفر باشند.» سپس از جای برخاسته به اتفاق طفل نزد ما آمده سلام مودبی داد و گفت: «برای ما این کاغذ را نوشتهاند. گمان داریم مقصود شما باشید.»
کاغذ را خواندم دیدم نوشته: «این طفل را به دو نفر مسافری که در حیاط باغچه نزدیک دیوار نشستهاند و جامهدان همراه دارند معرفی کنید.» خط دکتر را شناختم و به آقای فیلسوف ارائه کردم و گفتم: «صحیح است. بفرمایید هرچه میخواهد بگوید.» طفل خواست آهسته صحبتی بکند، من به راهنما گفتم: «از جنابعالی متشکریم بفرمایید.» آن مرد رفت و به طفل گفتیم: «پیغام خود را بگویید.» کلاه خود را از سر برداشته پاکتی به دست من داد، نوشته بود:
دوست عزیزم
تصادف و اتفاق مرا با قضیهای مواجه کرده که حل آن را برای خود لازم و حکایت آن را برای حضرات عالی مقتضی میدانم. علیالعجاله تحقیقات من به جایی منتهی نشده است استدعایم آنکه اگر شب را در همان قهوهخانه منزل دارید بسیار خوب، من هم خود را تا اوایل شب به شما میرسانم و هرگاه به مهمانخانهای یا جای دیگری تشریف میبرید منزل را به این قاصد کوچولو نشانی بدهید تا خدمتتان برسم و خیلی معذرت میخواهم از اینکه این پیشآمد غیرمترقب بود. قربان شما (د. گشتاسبپور)
من سری حرکت داده و رنگ از صورت فیلسوف پرید و طفلک را کشیدیم تحت استنطاق، گفت: «الان در خانه ما هستند. آبا جنم نگذارد ایشان بیاید. هرچه خواستند بیایند مانع شد و کفش و کلاه ایشان را قایم کرد.» مضمون مراسله دکتر مرا به حیرت انداخته، خدایا چه پیشآمدی است؟!
آقای فیلسوف متوجه من بود، خنده طولانی و آرامی کرده و سری به حسرت حرکت داد و گفت:
عزیزم این پیشآمدها را دیگر من و تو به مقتضای سن درک نمیکنیم. من و جنابعالی اعصاب حساسمان دیگر ضعیف شده است. مفکوره ما و دکتر مثقالی هفتصد دینار با هم متفاوت است. من بیشتر و شما کمتر کهنه شدهایم، کهنگی شاخ و دم ندارد. پسفردا این نسل معاصر هم کهنه و به ما ملحق میشود تازهتری به میدان میآید. در این میانه بعضی نوپسندها هم هستند که مثل برهنه خوشحالان کهنهاند و نو دوست دارند. در این مسافرت راستی به دکتر بیچاره بد میگذرد، زیرا او هم امروز مانند همگنانش باید صبح و عصر چرخی در لالهزار بزند و از تمدن عقب نماند و ما او را به مطالعه خرابهها و سیاحت شهر کهنه مجبور کردهایم. دیشب تا حال که دوباره به سرحد تمدن بازگشتهایم محیط فکر و خیال دکتر عوض شده، دیشب به فکر نامزد خود افتاده بود و راستی چه مراسله عاشقانه خوبی نوشته بود. امشب شاید سینما رفته یا کسی او را غُر زده است. در هر حال مطلب معلوم خواهد شد اما اگر خداینخواسته تا شب برنگردد من هم مثل شما برای او نگران میشوم.
من گفتم: به حکم همان که فرمودید افق خیال من به او نزدیکتر است؛ من از این شهر و این شیوع فساد اخلاق ترسانم، هرچند اطمینان به اینکه جوان پاک و آزمودهایست و عهد خود را با نامزدی که دارد نگاه میدارد اما در عین حال که زن را مظهر صفا و بقای عالم میدانم اگر خدای نخواسته به اضطرار یا اجبار در صدد راهزنی برآمد از هر طراری خطرناکتر است. میترسم دام زنانهای در رهگذر او نهاده باشند!
فیلسوف گفت: معلوم میشود شما خبر دارید و از من پنهان میکنید!
سوگند خوردم که: هیچ اطلاعی از این مقوله ندارم و حدس میزنم.
فیلسوف گفت: این هم یکی از اشتباهات شماست که تصور میکنید اوهام و حدسیات مبنا و منشأیی ندارد، حقایق سند رسمی و اوهام و شبهات مدرک ظنی دارند. شبهه را از آن جهت شبهه گفتهاند که به حق و حقیقت شباهت دارد. اگر مدرک ظنی خود را بیان کنید ممکن است حدس شما را متابعت کنم.
گفتم: هرچند آقای دکتر به پیشآمد اشارهای ننموده و در این باب تودیع سری به من نکردهاند لیکن خوش ندارم از اینکه خصوصیات مردم خاصه رفقا را بازگو کنم ولی چون این بچه تا درجهای حدس مرا به گمان نزدیک و به سرحد حقیقت رسانید و هریک خود را ضامن بقای دیگری میدانیم و خاصه مکلف میباشیم همسفر خود را که از ما جوانتر است به خانه خود برسانیم عرض میکنم. شما که مشغول نماز شدید و من در باغچه قهوهخانه قدم میزدم گذارم به کنار درب قهوهخانه افتاد قصد داشم پیش او بروم و تنهایش نگذارم ولی متاسفانه دیدم با زنی مشغول صحبت است ملاحظه کردم و برگشتم.
فیلسوف گفت: چگونه زنی بود؟
گفتم: پیرزالی مادر روزگار با قد خمیده ولی چشمهای ثاقب و خطرناک!
فیلسوف گفت: هیهات! کار او را هم ساختند...
من گفتم: از کجا میدانید؟! ممکن است در این ناحیه خویشاوندی داشته باشد.
سری جنباند و گفت: بلی انشاءالله گربه است! حالا چه باید کرد؟
گفتم: در چه خصوص؟
گفت: شب نزدیک است و به جایی نمیرسیم.
گفتم: اهمیتی ندارد فعلا قاصد را که مرخص کردیم رفت و باید انتظار او را بکشیم اگر در این نزدیکی محلی نیافتیم منزلی که دیشب داشتیم چندان دور نیست به همانجا مراجعت میکنیم و هرگاه دکتر بازگشت که انشاءالله راه خود را پیش میگیریم شاید مکررات را نبینیم.
فیلسوف گفت: پس بهتر آن است که این اسبابها را به قهوهچی بسپاریم و با هم برویم قدمی بزنیم و برگردیم شاید ایشان مراجعت کرده باشند.
و خواهش کرد به قهوهچی سفارش کنیم رفیق ما را از مراجعتمان مسبوق سازد. دستور آقای فیلسوف را کار بستیم و پس از تحویل اساس سفر به قهوهچی از قهوهخانه خارج و رو به شرق متوجه کوچه صغیرها شدیم. در اطراف کوچه صغیرها و کوچه یخچال مختصری گردش کردیم. آقای فیلسوف مایل شدند تا لب خندق برویم و متابعت کردم و در نظر گرفتیم از کوچه مقابل کوچه آبشار برگردیم. بالای خندق سیگاری صرف کردیم و مهیای مراجعت شدیم. از دور پیدا بود که زباله زیادی از شهر به خارج برده و در بیرون دروازه روی هم ریخته و انباشتهاند.
من به فیلسوف گفتم: معروف بود که این زبالهها را میسوزانند و صحیه کل مراقبت دارد.
ایشان اظهار کردند: مقصود از جمعآوری زباله در این ناحیه تهیه وسایل استفاده زارعین دولاب است که مبلغی وقت خود را تلف میکردند تا خاکروبه از شهر جمعآوری کنند.
گفتم: راست است. منظور فلاحتی و اقتصادی را باید انجام داد و قبل از همه باید متوجه خطرات صحی بود و من یادداشت میکنم که این نکته را به صحیه بلدیه تذکر بدهم که محتاج به دخالت صحیه کل مملکتی نباشد.
حواسمان پیش دکتر بود و به هیچ وجه از هوا و تفرج استفاده نمیکردیم. عازم بازگشت شدیم. سر سهراه کوچه یخچال از دور شبحی به نظرم آمد.
من به فیلسوف گفتم: گمان میکنم شخصی که با زنی صحبت میدارد دکتر باشد.
چشمهای آقای فیلسوف خوب نمیدید، پرسیدند: همان پیرزالی است که میگفتید؟
گفتم: برعکس دختر جوانی است صد قلم بزک کرده بدون حجاب و ساتر در کوچه با آن مرد گلاویز است. حالا دیگر خاطرم جمع شد مردی که او صحبت میدارد رفیق ماست. ضرری ندارد به سوی او برویم شاید خداینخواسته پیشآمد بدی کرده باشد.
آقای فیلسوف مرا از این اقدام نهی فرموده و گفتند: شما که میگفتید به خصوصیات اشخاص کار ندارید علیالعجاله از دور مراقبت کنید تا از یکدیگر جدا شوند و هرگاه خداینخواسته پیشآمدی حضور ما را ایجاب کرد از هرگونه مساعدت با ایشان خودداری نمیشود.
من در سایه دیوار قدری پیش رفتم تا آنجا که صدای آنها را شنیدم. دختر اصرار داشت دکتر به عنوان وثیقه بازگشت، دوربین خود را نزد او بگذارد و او اطمینان میداد که با رفقای خود مراجعت خواهد کرد معهذا دخترک دست از گریبان او برنداشت تا دکتر چیزی به او داد و به سرعت متوجه کوچه غربی شد و یقین کردیم به جانب مقصد مشترک ما که قهوهخانه نایبالسلطنه است، خواهد رفت.
فیلسوف گفت: مقتضی است ما نیز از درِ این خانه بگذریم و بدون اینکه در صدد تحقیق از موقعیت آن برآییم محل را بشناسیم شاید بعدها مورد احتیاج ما باشد.
خواستم به ایشان اعتراض کنم که این تحقیق هم به منزله مداخله در خصوصیات اشخاص است ولی چون خود نیز به درک و فهم موضوع علاقه داشتم پذیرفتم. قدری درنگ کردیم تا دکتر ناپدید شد و هنوز دخترک در خانه ایستاده و یکی دو نفر زن دیگر و دو نفر غولتَشَن آقا هم بیرون آمده نگاه خود را به راهی که دکتر رفته بود انداخته و به خانه برگشتند، ولی باز دخترک در حال انتظار بود.
فیلسوف گفت: حالا نوبت ماست.
با قدم آهسته و آرام به طرف زن رفتم و همین که دیدم او هم مهیای رفتن به خانه است سرفهای کردم. دخترک به من متوجه شده و گفت: «خوش باشید؟» تبسمی کردم و به سکوت گذرانیده از او گذشتم. آقای فیلسوف چند قدم فاصله پشت سر میآمدند و متفکرانه سر به زیر انداخته بودند. ضعیفه صبر کرد تا ایشان هم رسیدند و نگاه عمیقی به سر و روی ایشان انداخته و جملهای زیر لبی گفت که آقای فیلسوف جواب نداند و به سرعت درِ خانه را پوشیده و از نظر ناپدید شد. ما هنوز به آخر کوچه نرسیده بودیم که از عقب صدایی شنیدیم و درنگ کردیم. من از دور تشخیص دادم پیرزن کارقوزی است که امروز عصر دکتر را شکار کرده. آقای فیلسوف را متوجه کردم و همین که نزدیک آمد دیدم در تشخیص خطا نکردهام و با اینکه عصر چادرسیاه داشت و اکنون با چادرنماز معمولی است او را از چشمهای جنایتبارش میشناسم. پیرزال نزدیک رسیده قدری توقف کرد و نفس تازه نمود و پرسید: «آقایان شما زوار هستید از مشهد میآیید؟» گفتیم: «خیر» گفت: «ظاهرا به مسافرین خیلی شباهت دارید.» گفتیم: «بلی مسافریم.» گفت: «من مریض دارم و آشی نذر کردهام. ممکن است به من کمکی بفرمایید؟»
برای اینکه زودتر مقصود او را بفهمم بدون مشورت با آقای فیلسوف کیف کاغذ بغلی خود را درآورده مدتی به هم زدم و اسکانسها را زیر و رو کردم و گفتم: «خیلی معذرت میخواهم میخواستم یک اسکناس پنج ریالی بدهم که ندارم» و دست به جیب کت خود برده یک تکریالی به رخش کشیدم و چشمهای پیرزال به حسرت به جزوهدان من دوخته شده بود که آن را در جیب نهادم. پیرزال دست دراز کرد و همین که قران را دید گفت: «اختیار دارید آقا از کمک خیر پشیمان شدید؟ یک قران که دردی را دوا نمیکند.»
فیلسوف به فراست سیاست مرا دریافت. ایشان هم کیسه ترمه خود را از بغل درآورده مختصری پولهای زرد و سکههای قدیمی را به هم زد و سپس یک شاهی سفید سکه مقدس را از میان آنها انتخاب و به زن خطاب کرده گفتند: «من این سکه مقدس را به شما میدهم که در آب بزنید و به مریضتان بنوشانید امیدواریم صحت یابد» و پول زردها را بیخ جیب بغل خود قایم کردند.
پیرزن که حرصش بیشتر و بیصبریاش کمتر و متاسف بود از اینکه چرا این طعمههای لذیذ و گوارا را در کوچه میبیند و نمیتواند ببلعد شاهی سفید آقای فیلسوف را هم پس داد و گفت: «عجب مردمان بیسخاوتی هستید یکی از دیگری سخیتر میباشد. این آقا که راستی دست حاتم طائی را از پشت بستهاند و در میان آن همه لیره و اشرفی و سکههای طلا این شاهی سفید بیقابلیت را برای امروز ذخیره کرده بودند.»
در این اثنا از آخر کوچه دو نفر پیدا شدند که یک نفر از آنها جوان تنومند و دیگری مرد چهل پنجاه ساله نوکربابی بود. همین که نزدیک شدند پیرزن از دور به آنها اشاره کرد و من متوجه بودم اشخاص مزبوره با قدمهای آهسته از ما گذشته و نگاههای خریداری به ما انداختند.
پیرزن گفت: این مساعدتهای شما خیلی کم است. شما را به وجدانتان قسم یک قدم تشریف بیاورید منزل من همینجاست وضعیت مریض را ببینید اگر رحمتان اقتضا کرد بیشتر کمک کنید و الا فلا.
تدبیر او را فهمیدیم که مقصود دامی است. من خواستم حرف بزنم آقای فیلسوف صحبت مرا قطع کرد و گفت: «ما یک رفیق همسفری داریم که او را از عصر تا به حل گم کردهایم و در صدد جستوجوی او برآمدهایم فعلا حواس نداریم. منزل خود را نشان بدهید با او باز هم خدمت شما خواهیم رسید.»
من مطلب را فهمیدم و گفتم: بلی خوب فرمودند. او دکتر هم هست ممکن است مریضتان را هم مجانا معالجه کند.
فیلسوف گفت: نشانی او این است؛ دوربین عکاسی به دوش و مچپیچ به پا دارد. لباسش خاکستری، کلاهش شکاری نمدی است. اگر این طرفها گذشت بگویید ما رفتیم منزل، خود را به ما برسانند.
باز من نکته را فهمیدم و گفتم: بلی، فعلا خیلی حواسمان متوجه ایشان است. مبلغ زیادی هم پول در جیب داشت میترسیم بلایی به سر او آورده باشند.
تا این جمله از دهان من خارج شد، پیرزن از حیرت و حرص به خود لرزیده گفت: «عجب! یک چنین آدمی که میفرمایید از این طرفها گذشت و به خانه ما هم آمد و چون فهمیدیم غریب است خواستیم از او پذیرایی کنیم. همین نشانیها را داشت؛ خوشقیافه و خوشصورت و خندهرو نبود؟»
من حرفش را قطع کردم و گفتم: بلی بلی صحیح است، همان اوست که میفرمایید. از کجا رفت؟ کِی رفت؟ به شما نگفت کجا میروم؟
پیرزن گفت: چرا در خانه ما بچهها او را دوره کردند چهار تا زن پیدا کرد دختر خودم و سه نفر دیگر مایل بودند زن او بشوند ولی خود او سلیقه مخصوصی در انتخاب داشت. من به او وعده کردهام امشب دو سه تا دختر بکر و باکره برای او حاضر کنم، هریک را میپسندید اختیار کند و در همین خانه ما باشد. او هم خیلی خوشحال شد حتی سابقه دخترها را نوشت از بعضیها هم عکس برداشت و ده تومان پول به ما داد تدارک شام ببینیم و رفت دو نفر رفقای خود را هم بیاورد برای آنها هم فکری کنیم. معلوم میشود بیچاره راست میگفته است اما هزار افسوس اولا او را گذاشتیم برود شاید در همینجا با هم ملاقات میکردید. ثانیا دل من هم پیش پولهای اوست بیچاره جوان سادهلوحی است پولهای او را نزنند! در هر حال شما مطمئن باشید امشب ما هم مهمان او هستیم پول داده چرچری راه انداختهایم بفرمایید منزل، او هم حتما اگر پیشآمدی نکند به اینجا خواهد آمد. به کلی دل او پیش ماست نمیتواند جای دیگری بماند. راستی یک کاغذی هم برای شما نوشته و فرستاد نمیدانم به شما رسیده یا خیر؟
من نزدیک بود بگویم ای دمامه لکاته پس پول آش مریض و این حرفها چه بود تو که مجلس عروسی داری پس چرا نذری جمع میکنی که آقای فیلسوف حرف مرا قطع و گفتند: «به به! قربان شما، دست ما به دامان شما ما هم مستحق مرحمت شما هستیم البته فکر ما هم باشید اما اگر ما الان خود را به او نرسانیم بیچاره به ملاحظه ما سرگردان میشود و نمیتواند نزد شما هم بیاید اسباب ما در راه مانده و جا و منزل حسابی هم نداریم خدا از او راضی باشد که برای امشب فکر جا و منزلی کرد. خواهش داریم تدارک ما را هم ببینید با خود ایشان مراجعت میکنیم.»
در این اثنا درِ خانه باز شد، همان دخترک سری کشید، پیرزال او را طلبید به ما معرفی کرد و گفت: «این یکی از نامزدهای دکتر است و گلوی این هم پیش او گیر کرده است» و تفصیل را به او گفت. دخترک فوقالعاده متاسف شد که چرا ما زودتر نرسیدیم تا او را از رفتن ممانعت کند و از دور سه چهار نفر پیدا شدند. ما پیرزال طراره و دخترک را به آمدن خود با دکتر مطمئن ساخته و خداحافظکنان به عجله روانه قهوهخانه شدیم. در راه با خود میگفتیم دکتر شجاعت و سیاستی به خرج داده و جانی به در برده است باید دید جریان احوال او به چه نوع بوده و هرچه زودتر از حدود قهوهخانه خارج گردید مبادا باز آنجا را تحت مراقبت قرار دهند و در هر حال فهمیدیم که مطلب غامض است و باید دکتر را دید.
نزدیک قهوهخانه نایبالسلطنه به آقای دکتر تصادف کردیم.
آقای فیلسوف گفتند: جناب آقای دکتر! چشم ما روشن، سفر بیخطر، این چه تصادفی بود گریبانگیر جنابعالی شد؟ ما را امروز از حرکت بازداشتید، سفر یکساعته شما طولانی شد! معلوم میشود همین حالا مراجعت میفرمایید. اینکه قاصد شما را نگاه نداشتیم برای این بود که برای توقفگاه شبانه محلی را در نظر نگرفتیم مگر اینکه در همینجا بمانیم یا به محل دیشب برگردیم.
دکتر اظهار کرد: اینجا که مناسب نیست، محل سابق هم مناسبتی نخواهد داشت.
من گفتم: از خود قهوهچی سراغ میگیریم شاید یک اتاق خالی برای ما تهیه کند.
دکتر اظهار کرد: این تحقیق از خارج هم ممکن است علیالعجاله اسبابها را برداریم و از اینجا نقلمکان کنیم.
موافقت کردیم. من حساب قهوهچی را دادم و از آنجا حرکت کردیم همه جا آمدیم تا سر سهراه امینحضور قرب گاراژ کرباسی مسافرخانهای اعلان کرده بود. هرچند ما مسافر اتومبیل نبودیم، صاحب مسافرخانه ما را پذیرفت و اتاق بزرگی مشرف بر خیابان کرایه کردیم که مختصر فرش و اثاثیهای هم داشت.
مستخدم مسافرخانه گفت: هر وقت چای یا غذا لازم باشد خوراکپزی نزدیک است.
از اینکه شبانه به تدارک منزل موفق شدهایم خشنود گردیده بار خود را گشوده نشستیم و با نهایت بیصبری منتظریم آقای دکتر سرگذشت عصر روز گذشته خود را بیان یا لااقل به ما بگویند چه مهمی غیبت ایشان را ایجاب کرده بود، ولی دکتر بیش از سابق به سکوت پرداخته و صحبت نمیکردند. ناچار من و فیلسوف سر صحبت را باز کردیم.
من گفتم: گردش عصر امروز ما هم یک سفر روحی دیگری بود!
فیلسوف تصدیق کرد.
دکتر گفت: مگر گردش رفته بودید؟
فیلسوف گفت: بلی، قاصد شما که رسید و مطمئن شدیم به این زودی برنمیگردید رفتیم قدمی زدیم.
دکتر: تا کجا؟
فیلسوف: به خط مستقیم از خط شرق و مقابل قهوهخانه رفتیم تا لب خندق و بازگشتیم. ثوابی هم کردیم زنی مریض داشت و برای آش بیمار کمکی خواست مختصر مساعدتی کردیم.
دکتر: چطور؟ چه جور زنی بود؟
من: پیرزالی که چشمهای ثاقب و حادی داشت و به طوری ما را به صحبت خود مجذوب و عواطفمان را جلب کرد که رقت کردیم و اگر وقت تنگ نبود و انتظار شما را نداشتیم به عیادت بیمار هم رفته بودیم.
دکتر: خانه او را دانستید و میتوانید نشانی بدهید؟
فیلسوف: به نظرم شما هم میخواهید در این ثواب شرکت کنید. من ثواب خود را به شما بخشیدم.
من: راستی آقای دکتر چقدر عاطفه دارند.
دکتر: خیر! عاطمه ماطفه به کنار، مقصودی دارم. خانه پیرزن در کدام کوچه بود؟
من: پشت یخچال صغیرها مقابل کوچه درختی درب قرمز رو به قبله نزدیک پیچ.
دکتر: هو! منس آلور!
فیلسوف گفت: چه فرمودند؟!
من گفتم: این اصطلاح فرانسویها در مقام حیرت و تعجب است!
دکتر گفت: به خانه او هم رفتید؟
من: خیر! دلمان پیش شما بود و الا پیرزن بیچاره خیلی اصرار کرد وضعیت او را ببینیم و از بیماران او عیادت کنیم ولی موفق نشدیم.
دکتر: چه ساعتی با آن طراره تصادف کردید؟
من: طراره؟
فیلسوف: یک ساعت قبل از آنکه شما را ملاقات کنیم.
دکتر: آه، محیط جنایت!
فیلسوف: بلی راستی که غفلت از حال این درماندگان جنایت است.
دکتر: چه درماندهای! این طراره دام هزاران جنایت است و من هم به همان دام افتاده بودم، به تدبیری خود را خلاص کردم. معلوم میشود شما بعد از من به خطر مواجه شده و خدا نخواسته است گرفتار گردید.
من: شما هم آنجا بودید؟! عجب! چه مقتضی رفتن شما را به آنجا ایجاب کرد؟
دکتر: از درب همان قهوهخانه نایبالسلطنه مرا شکار کرد و من هم از برکت وجود آقایان خلاص شدم.
دکتر پس از یک خنده مفصل و طولانی اظهار کرد: آمدهام شما را ببرم امشب شب عروسی من است دو نفر را هم برای شما خواستاری کردهام. شام مفصلی هم تدارک دیدهاند. چهار پنج نفر باکره دوشیزه که رنگینی محفل ما با آنهاست و آسمان رنگ آنها را ندیده است، امشب انتظار همبستری شما را دارند!
من: چه میشنوم!
فیلسوف: سبحانالله! تفصیل را بفرمایید
داستان عصر دکتر
دکتر گفت: شما به قهوهخانه داخل شدید و من درب قهوهخانه ایستادم تا آقای فیلسوف نماز خود را بخوانند، همان پیرزن نزد من آمد و گفت: «دخترهایی سراغ دارم که آفتاب رنگ معجر آنها را ندیده و به زحمات زیاد آنها را به دست آوردهام، اگر مایل باشید منزل ما نزدیک است.» گفتم: «اولا من شخص مسافری هستم و به این چیزها علاقه ندارم به علاوه میدانم متاع شما هم از قماش همانهاست که در کوچه و بازار میگردانید. مشتری خود را پیدا کنید، عوضی گرفتهاید.» گفت: «اشخاصی را که من عرض میکنم همه دختر هستند که به زحماتی آنها را غر زدهام. من هیچوقت با زنهای هرجایی سر و کاری ندارم از این دخترها پیدا میکنم و برای آقایان محترم میبرم و تعارف لایقی میگیرم. حالا هم شما را جوان شیک و مدآراسته دیدم به شما عرض کردم و الا آدم در خیابان بسیار است.» خواستم شما را هم صدا کنم دیدم آقای فیلسوف مشغول نماز است، با خود گفتم ما که تحمل مشقات این سفر را برای پی بردن به سرائر قبول کردهایم، ادعای این پیرزن هم بیسیاحت نیست. گفتم: «منزلتان خیلی نزدیک است؟» گفت: «بلی» گفتم: «غیر از آن دخترها اشخاص متفرقه و همسایهای هم دارید؟» سوگند خورد که «نخیر» حس کنجکاوی، نه قصد متابعت شهوت مرا وادار کرد بروم از این کار سر به درآورم. پیرزن از پیش و من از پی روانه شدیم. همین که به آن کوچه رسیدیم دمِ در دخترکی دیدم هزار قلم آراسته با سر برهنه در کوچه ایستاده بود. پیرزن گفت: «این دختر خود من است که در انتظار من ایستاده که شاید کفشی که خواسته برای او خریده باشم.» دخترک ما را دید و به خانه برگشت. پیرزن گفت: «اینجا معطل نشوید شما هم با من وارد خانه شوید.» من هم بیمهابا وارد شدم با دو نفر مرد در دهلیز خانه مصادف شدیم که به عجله میآمدند مثل اینکه میخواستند پنهان شوند یا فرار کنند. پیرزن متوجه من شد و گفت: «ما در خانه مرد نداریم. این دو نفر که دیدید بنا و شاگرد او بود. در این خانه به تعمیراتی احتیاج پیدا کردهایم قحطی بنا شده است با هزار زحمت از این استاد قول گرفتهایم. باید محل را معاینه و از فردا مشغول گردد.» سپس به آنها خطاب کرده گفت: «اوستا دیگر فراموش کنید و عقب نیندازید منتظر شما هستم.» آنها هم خداحافظی کرده از در خارج شدند.
پیرزن مرا به اتاقی که در جهت غربی حیاط واقع است راهنمایی کرد و متوجه بودم از اتاق رو به قبله که پردههای تور کهنهای داشت اشخاصی به ما نگاه میکنند و دورنمای آنها حکایت از این میکند که همه زن هستند.
ادامه دارد...
منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره پنجاهوهفت، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۷۰، شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۲۸، صص ۱۸-۲۳.