سرویس تاریخ «انتخاب»؛ عصر یک روز بهاری بود، [ناصرالدین]شاه به علت گرمی هوا به سلطنتآباد رفته و مقدمات سفر تابستانی ییلاقگردی فراهم میشد. من که بایستی جزو ملتزمین رکاب باشم خواستم به شهر بیایم تدارک سفر ییلاق ببینم. از درِ باغ که خارج شدم حاجی سیاح را دیدم جلوی درِ کاخ سلطنتآباد با قیافهای غمگین و حالت انتظار و نگرانی به درخت تکیه داده است.
حاجی سیاح! جلوی کاخ سلطنتی! آن هم در آن موقع که بگیربگیر سختی شروع شده از جمله دستور دستگیری همین حاجی آقا هم از طرف شخص شاه صادر گردیده است، خیلی باعث تعجب بود.
برای آنکه خوانندگان از جریان قضیه مطلع باشند خوب است قدری به عقب برگردیم. سید جمالالدین اسدآبادی سفر اول به تهران آمد و با آنکه از طرف شاه دعوت شده بود برخورد شاه و سید خوب نشد و سید به روسیه رفت. طرفداران سید که فعالیت سیاسی و آزادیخواهی داشتند شروع به شبنامه پخش کردن و انجمن تشکیل دادن نمودند.
شاه (ناصرالدینشاه) دستور داد آنها را گرفتند با گاری به قزوین بردند به حاکم قزوین تحویل دادند که او هم آنها را در زندان جای داد. چون هوا گرم بود و این دسته محبوسین سیاسی و اشخاص سرشناس محترم بودند حاکم اجازه داد شبها روی بام محبس بخوابند. حاجی سیاح که یکی از محبوسین بود یک شب خودش را از پشتبام به کوچه انداخت فرار کند، ولی پایش شکست و نتوانست فرار کند. صبح او را مجددا دستگیر کردند. نتیجه این شد دیگر محبوسین را شبها پشتبام نبردند ضمنا گزارش این حادثه به شاه رسید و شاه دستور داد آنها را با قید التزام که دیگر فعالیتی نداشته باشند آزاد کنند.
مدتها گذشته است. سید به لندن رفته در آنجا بر ضد شاه مقاله مینویسد که در جریدهی «حبلالمتین» چاپ میشود و جداگانه هم به صورت مخفیانه به ایران فرستاده میشود. در تهران هم آزادیخواهان که همان طرفداران و تاثیریافتگان مکتب سید هستند مجددا دست به فعالیت زده شبنامه پخش میکنند و مشغول فعالیت شدهاند.
به این لحاظ مجددا دستور صادر شده عناصر مظنون را دستگیر نمایند که یکی از آنها همین حاج سیاح است.
حاجی صبح آن روز به وسیلهای خودش را به شمیران رسانده و در اطاق دیوانخانه به حضور صدراعظم (میرزا علیاصغر اتابک) رفته شرحی در بیگناهی خودش گفته و تقاضا کرده از شاه اجازه گرفته شود به هندوستان برود و سیاحت کند.
صدراعظم مطلب را با نظر موافقی پیش شاه مطرح کرده بود. شاه میگوید: «باشد تا او را احضار کنم.»
وقتی نگاه من به حاجی سیاح افتاد تعجب کردم. حاجی جریان صحبت خودش را با اتابک شرح داد بعد اضافه نمود: «نمیدانم چه کنم عصر شده و هنوز از شاه خبری نرسیده، نه از ترس مامورین جرأت بازگشت به شهر را دارم نه در شمیران منزلی هست که شب را بمانم.» من بدون مطالعه گفتم: «لابد شاه از خاطر برده شما را احضار کند میروم اطلاع میدهم.»
به کاخ برگشتم ولی ناگهان متوجه شدم این کار ممکن است برای من خیلی گران تمام شود و من هم مانند بعضی دیگر از درباریان متهم به داشتن عقاید آزادیخواهی گردم.
بعضی اطرافیان شاه باطنا آزادیخواه هستند و مورد بدگمانی شاه شدهاند. شاهزاده معزالدوله برای آنکه قدری چشم و گوش مردم را باز کند کتاب «سه تفنگدار» را چاپ کرده، اعتمادالسلطنه «انقلاب فرانسه» را به طبع رسانده که این کتب عموما به دستور شاه جمعآوری شده است.
ولی حرفی زده بودم. وضع حاجی سیاح هم باعث رقت بود. گفتم هرچه بادا باد رفتم جلوی شاه که روی تپهای مشغول صرف چای بود با لحن تعجب و مانند کسی که از جایی خبر ندارد گفتم: «حاجی سیاح را جلوی کاخ دیدم به درخت تکیه داده است.» شاه گفت: «بله، بله میخواستم احضارش کنم مجال نشد، خودت برو او را بیار.»
شادیکنان رفتم حاجی را اطلاع دادم، ولی رنگ از صورتش پرید پیدا بود خیلی مضطرب است. گفتم: «حاجی من به روحیه و لحن صحبت شاه آشنا هستم از طرز احضار پیدا بود با شما نظر مساعد دارد. بیا برویم.» حاجی آمد و از فاصلهی دور تعظیم کرد و ایستاد. شاه گفت: «جلوتر بیا.» قدری جلو آمد باز هم تعظیم کرد و ایستاد. شاه گفت: «حاجی، شنیدهام میخواهی به هندوستان بروی آیا خرج سفر داری؟» حاجی گفت: «مسافرت بسته به اجازهی شاهنشاه است. در قسمت خرجی هم سیاح درویش است. به یک لقمه نان خالی میتوان ساخت.» شاه گفت: «نخیر سیاح محترم است باید آبرومندانه سفر کند. میگویم صدراعظم پانصد تومان به تو بدهد ماهی پنجاه تومان هم به خانوادهات بفرستد.»
حاجی سیاح که چنین انتظاری نداشت شاه را دعا کرد. شاه که دید زمینه حاضر شده و ترس و نگرانی حاجی مرتفع گردیده است گفت: «جلوتر بیا. بیا اینجا بنشین میخواهم قدری با تو که میدانم آدم دنیادیدهای هستی صحبت کنم.» حاجی گفت: «شاه اگر لطف بیعدد راند/ بنده باید که حد خود داند» شاه گفت: «حاجی، امروز میخواهم قدری بیپرده حرف بزنم و عقدههای دلم را خالی کنم. میدانم این حرفها که میگویی عقیدهی قلبی تو نیست، تو هم گول حرفهای سید جمال را خوردهای ولی باشد من هم از این تعارفها و تملقها بدم نمیآید. معذلک بیا جلوتر اینجا بنشین.»
حاجی جلوتر رفت دوزانو روی چمن نشست. من هم گوشهای ایستاده بودم. شاه گفت:
«حاجی من ۳ سفر اروپا رفتم همهی ترقیات اروپا را به چشم خود دیدم. خیلی بیش از آنکه تو و امثال تو یا سید جمال که مرشد تو است از اسرار ترقیات اروپا فهمیده باشد درک کردهام. باور کن این مشاهدات برای من خیلی تاثرآور بود. تو از سیاست خارجهی ما درست آگاه نیستی که بدانی با چه مشکلاتی روبهرو هستیم و هر روز چه گربهرقصانیها برای ما میشود. ولی داخله را میبینی. چرا راه دور برویم، همین راهآهن دوفرسخی حضرت عبدالعظیم کشیده شد دیدی چهها کردند؟ علنا گفتند چون فرنگی تلمبه میزند نجس است. گفتند چون بخار دیگ ماشنی بر روی لباس مردم مینشیند لباسشان نجس میشود و با این لباس نمیشود زیارت رفت. روی این حرفها تا حالا سه دفعه ریختند صندلیهای ترن را خراب کردند که حالا هم مردم را گوسفندوار سوار میکنند. امینالدوله کارخانهی قند دایر کرد و قندش هیچ تفاوتی با قند خارجی نداشت، روسها تحریک کردند و گفتند علت سفیدی قند این است که استخوان مرده به قند میزنند که امینالدوله یک روز عصبانی شده در حضور جمعیت گفته بود: کارخانه، کارخانه است، اگر اینجا استخوان مرده میزنند در روسیه هم میزنند ولی مردهی مسلمان هرچه باشد از مردهی فرنگی پاکتر است. بالاخره هم روسها آنقدر تحریک کردند که کسی قند ایران را نخرید و کارخانه تعطیل شد و آهنها در زمین کهریزک مدفون گردید. گفتیم ادارهی ثبت اسناد تاسیس شود که مثل ممالک اروپا مردم املاک خودشان را ثبت بدهند و مرافعات ملکی اینطور دستخوش اعمال نفوذ نباشد ولی دیدی چه کردند و چطور جلوی این کار را با هو و جنجال گرفتند. گفتند مهر فرنگی پای قبالهی عقد و نکاح میخورد. آخر ثبت اسناد چه کار به مهر فرنگی دارد؟! خواستم چهار خیابان طرح کنم مانع شدند. به هر کاری دست زدم یا مردم دست زدند فورا روس و انگلیس تحریک کردند مردم هم نسنجیده هرچه را شنیدند باور نمودند. با این جهالت عمومی مردم و با این تحریکات دائمی روس و انگلیس حالا سید جمال آمده میگوید تو را پادشاه مشرقزمین میکنم. پدر روس و انگلیس را درمیآورم. میخواهد بهانه به دست این همسایههای ماجراجو بدهد که هزار بلای دیگر سرِ ما بیاورند.»
شاه کمکم عصبانی شده بود، برخاسته بود قدم میزد. وقتی حرفش به اینجا رسید با لحن خاصی گفت: «پادشاه مشرقزمین، پادشاه مشرقزمین، بله، تو را پادشاه مشرقزمین میکنم!»
بدون آنکه دیگر حرفی بزند همانطور با حال عصبانیت به طرف اندرون رفت. حاجی سیاح مات و مبهوت بود. کمی بعد که معلوم شد شاه برنمیگردد برخاست به اتفاق خارج شدیم که تصادفا یک صحنهی عجیب دیگر با حضور محشتمالسلطنه آن صحنهی بیسابقه را تکمیل کرد.
منبع: اطلاعات هفتگی، شمارهی ۷۷۹، سال شانزدهم، ۱۹ مرداد ۱۳۳۵، صص ۹ و ۳۳، به نقل از خاطرات امیر گیلانشاه (اعتمادهمایون).
سمت شمال کوههای سرحد آغال [آخال] پیدا بود. با دوربین تماشا کردم. بسیار بسیار کوهها سخت صعب است. ترکمان امکان ندارد به این طرف عبور کند. دوربین را به هاشم دادم بیندازد. روی سنگ ماشاءالله مثل رستم دستان نشست، دوربین را رو به طرف سرحدات ترکمان گذاشت – ماشاءالله از آن جرأت شیر – هیچ رنگ را نباخته، با دل قوی تماشا کرد. زیاده از حد خندیدیم.