سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در بهار همین سال ۱۳۰۸ که سید جمالالدین را از ایران بیرون کردند و سال چهاردهم عمر من بود یکی از مهمترین وقایع زندگانی پدرم واقع شده است؛ به این معنی که دوستی داشت آقا میرزا سید ولی نام که انیس و جلیسش بود و به پدرم ارادت میورزید، در واقع تربیتشدهی او بود.
روز دوازدهم رمضان خبر آوردند که «میرزا سید ولی را گرفته به زندان بردهاند.» تعجب کرد که او مردی نجیب و معقول بود و فسادی نداشت که گرفتنی شود. به هر حال پدرم پریشان شد و از خانه بیرون رفت تا تحقیق امر کند و چاره بیندیشد. وقت عصر دو نفر به خانهی ما آمدند و به عنوان اینکه از ارادتمندان هستند سراغ پدرم را گرفتند. چون خانه نبود رفتند و مقارن غروب برگشتند. باز پدرم خانه نبود.
در این هنگام مرحوم میرزا سید عبداللهخان پسر میرزا موسی وزیر و برادر میرزا عیسی وزیر که از دوستان پدرم و از محترمین اهل محل بود رسید و با آنها به تعارف پرداخت. گمان تصادف بردم، ولیکن معلوم شد از او تقاضا کرده بودند بیاید. چون او رسید وارد بیرونی خانه شدند. من به گمان اینکه مهماناند مهیای پذیرایی شدم. گفتند: «در کتابخانهی شما کار داریم، چراغی بگذارید تا بیاییم.» کتابخانه در اندرون بود، ولی چون پدرم غالبا دوستان را آنجا میپذیرفت من تعجب نکردم و روانهی اندرون شدم.
میرزا سید عبداللهخان پشت سر من آمده، مرا صدا کرد و با حال نگرانی پرسید: «اینها در کتابخانهی شما چه کار دارند؟» گفتم: «مگر مناسب نیست؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس چه کنم؟» فکری کرد و گفت: «چاره نیست، چراغ را بگذار.» گذاشتم و آنها را به کتابخانه بردم. نگاهی به اطراف انداختند و دو جعبه را که در یک گوشه بود نشان داده، گفتند: «ما ماموریم این دو جعبه را ببریم.»
در این اثنا دو سه نفر دیگر از محترمین محل که از دوستان پدرم بودند رسیدند و معلوم شد آنها را هم مخصوصا خواندهاند که در عملیاتی که میشود حاضر و ناظر باشند و دانستم از آن دو مامور آن که اصیل است معاون کنت دو منت فرت رئیسپلیس است و او در این موقع نطقی کرد، حاصلش اینکه «میرزای فروغی با ملکمخان مکاتبه کرده است و چون او مغضوب دولت است کسی که با او کاغذپرانی کند مقصر دولت خواهد بود. ما ماموریم میرزای فروغی را ببریم، چون او را نیافتیم کاغذهای او را میبریم تا معلوم شود چه مفاسدی در کار بوده است.» پس هرچه کاغذ در کتابخانه بود جمعآوری کرده با آن دو جعبه که محتوی کاغذ و نوشتهجات بود در پارچه گذاشته، مهر و موم کردند و بردند.
ادامه دارد...
منبع: خاطرات محمدعلی فروغی به همراه یادداشتهای روزانه از سالهای ۱۲۹۳ تا ۱۳۲۰، به خواستاری ایرج افشار، به کوشش محمدافشین وفایی و پژمان فیروزبخش، تهران: سخن، چاپ سوم، ۱۳۹۸، صص ۵۶-۵۷، (رساله در سرگذشت خود و پدر).
باری اوقاتی که لقب هنوز این اندازه متبذل نشده بود، پدرم به خاطر گذرانده بود که اگر وقتی بنای لقب گرفتنش بشود «کمالالملک» بگیرد. بعد که از خیال لقب گرفتن منصرف شد روزی میرزا محمدخان نقاشباشی که از دوستان صمیمی او بود آمده، گفت: «ناصرالدینشاه حاضر شده است به من لقب بدهد، چه لقب بگیرم؟» پدرم «کمالالملک» را به او القا کرد و او بسیار مسرور شد و شاه هم آن لقب را به او داد و یاد دارم که همان وقت کمالالملک به پدرم ملامت میکرد که چرا لقب نمیگیرید و نمیدانست که پدرم لقب خود را به او بخشیده است.