سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح از خواب برخاستم. هوا بسیار صاف و خوب و آرام بود؛ خیلی زود از درِ خواجهها سوار اسب پیشکشی هراتیها که در مشهد آورده بودند و هبهی حاجینایب است [و]تازه امروز آورده بود؛ سوار شده از بالای کوهِ حرمخانه رفتم بالا. نیمفرسنگی که رفتم، همه از عقب آمدند. امیرآخور، وصاف، میرشکار [و]کیومرثمیرزا رسیدند.
میرشکار گفت: «در بالای باغِشاه دستهی شکارِ پُرزوری از صبح تا حالا با دوربین میپاییدم، عجب جایی هستند؛ حیف که شما به کوکداغ میروید.» آنجا ایستاده، گفتم: «من میروم کوکداغ؛ تو امیرآخور را بردار برو از آن شکارها بزن و امیرآخور بزند.» گفت: «بسیار خوب» (داوطلبانه حرف زد). پیاده شده تفنگِ چهارپاره [۱]را پُر کرد به نبی داد. بعد امیرآخور، وصاف [و]میرشکار رفتند. میرشکار میگفت: «اگر پلنگ را هم ببینم بزنیم یا نه؟» گفتم: «خیر نزنید، همان شکار را بزنید.»
آنها رفتند، ما هم رفتیم در سرخیها ناهار خوردیم. آیی و، ولی از سرکش نگاه کردند، گفتند: «چیزی نیست.» در [وقت]ناهار همهی پیشخدمتها بودند. یحییخان، حاجی میرزاعلی، عکاسباشی، میرزا علینقی، علیرضاخان، محمدعلیخان، پسر بهاءالملک، پسر امینخلوت [۲]، پسر امینالدوله، محمدحسنخان، آقا علی آشتیانی، نورمحمدخان، آقا ابراهیم، آقا دایی [۳]، دَهباشی، سیاچی، قهوهچیباشی، آقا وجیه [۴].
در سرِ ناهار همهی صحبت در باب اموال آقا محمدحسنِ مرحوم بود. یحییخان مدعی عکاسباشی شده بود؛ عکاسباشی جِر آمده بود. دختر دیگری برای آقا محمدحسن بزرگ پیدا شده بود که مادر او زنِ قلیچِ ترکمان است؛ خودِ دختره زنِ یک نفر ترکمان است. همه میگفتند آن دخترِ آقا محمدحسن است و باید ارث ببرد، عکاسباشی خیلی جِر آمده بود.
ولی آمد گفت: «در دربندک یک دسته شکار هست.» بعد از ناهار رفتیم با دوربین دیدیم؛ یک دسته کَلبز بودند. محمدرحیمخانِ زند تازه از شهر آمده بود، حالا او را دیده گفتم: «بیا بالا» آمد. گفتم: «اینجا بنشین، شکارها را نگاه کن تا ما از کوکداغ برگردیم.» بعد ما سوار شده، با همهی سوارهها رفتیم کوکداغِ بزرگ. کل سوارهها، پیشخدمتها وغیره همه را در درهی مابینِ دو کوکداغ گذاشته؛ من، سیاچی، ابراهیمخان، پسر قهرمانخان، آقاکیشیخان، علیرضاخان، پسر خسروبیکِ تفنگدار، نبی، دَهباشی، حاجی حسن، تازیدار، ولی [و] آیی رفتیم بالای کوکداغِ بزرگ. در کوکداغِ کوچک و ریشهی کوکداغِ بزرگ شکار بود، متصل رَم خورده فرار میکردند. تا رفتیم بالا در سنگچین نشستیم. یک دسته شکار - بیست عدد میشد - من دیدم؛ بعد دسته گریخت. تعجب کردم؛ آخر دیدم یک دستهی پُرزور -–پنجاه عدد میشد -–از سمت کوکداغِ کوچک دویده میآیند. این شکار هم به هوای آنها رم خورده بود. خیلی دستهی پُرزوری بودند؛ هر دو به هم قاطی شده، قوچهای ابلقِ بزرگ در میانشان بود. کمکم رفتند از آخرِ ماهورها، باز کمکم رفتند سمت کوکداغِ کوچک.
ولی و آیی را من فرستاده بودم بروند سمت کاروانسرا باخار [۵] و ... را پاک کنند. آیی آمد که «ولی یک دسته شکار دیده است.» برخاسته سوار شده راندیم. رسیدیم به ولی؛ گفت: «یک دسته قوچ این زیر در ماهور هست.» رفتیم پایین، راهش قدری سرازیر بود. متصل شکار بود؛ دسته دسته از یمین و یسار رَم خورده میدویدند. هیچوقت اینقدر شکار ندیده بودم – البته سیصد شکار دیده شد.
خلاصه رفتیم پایین. ولی سر کشید، دوباره شکارها را دیدند. رفتیم از آخر ماهورها دُور چرخیدیم؛ خیلی راه رفتیم، بالاخره آمدیم به مارُق. چند میش ما را خیلی معطل کردند – از دور پیدا بودند. بالاخره توکل کرده، رفتم. ولی سرکشید؛ شکارها بالادست مانده بود.
دوباره سربالا رفته، رفتیم نزدیک. یک قوچ چهارساله بود، باقیِ شکار خرپشت بود. با چهارپاره انداختم، یک دستش را خُرد کرد، دوید؛ از عقب با گلوله در تاخت زدم، باز رفت. توی دره افتاده بود - خبر رسید - بسیار بسیار بسیار ذوق کردم.
سوار شده رفتم سرِ شکار. ابراهیمخان سرش را بریده بود؛ دو ساعت به غروب مانده زده شد. قوچِ چهارسالهی قشنگی بود.
شکم پاره کرده، برداشته آمدیم آن جایی که پیشخدمتها بودند. آفتابگردان زده بودند؛ همهی پیشخدمتهای سرِ ناهاری و ... بودند. نماز کرده، چای [و] انار خورده، سوار شدیم. اسم اسب را قوچچه گذاشتیم.
از بالای عمارت، غروبی وارد منزل شدیم. معلوم شد میرشکار [و] امیرآخور چیزی نزدهاند. امروز بسیار خسته شدیم. بعد از شام قُرُق شد، آتشبازی آبدارخانه در کوه شد. امینالملک پانصد تومان آورده بود؛ میگفت: «حسینقلیخان بختیاری آورده است.» حشمتالدوله [۶] و حسینقلیخان هر دو آمدهاند اینجا. میرشکار امروز بسیار بسیار خفیف شده است.... ushi [یوشی] بله شد.
پینوشت:
۱- چهارپاره یا چارپاره، نوعی از گلوله تفنگ. (دهخدا)
۲- پسر امینخلوت، همان میرزا محمدخان (اقبالالدوله بعدی) پسر بزرگ میرزا هاشمخان کاشی امینخلوت است.
۳- آقا دایی، آقا محمدتقی باشماقچی مخصوص. (المآثر و الآثار، ص ۵۰)
۴- آقا وجیه، همان وجیهالله میرزا پسر سلطان احمدمیرزا عضدالدوله و برادر شمسالدوله همسر ناصرالدینشاه بود.
۵- باخار کلمهی ترکی به معنی «نگاه میکند» است. کاروانسرا باخار، یعنی نقطهای که به کاروانسرا مسلط است و به اصطلاح، به کاروانسرا نگاه میکند. همچنین است ورامینه باخارو سهپایه باخار.
۶- حشمتالدوله، حمزهمیرزا پسر عباسمیرزا نایبالسلطنه و برادر اعیانی سلطان مرادمیرزا حسامالسلطنه بود. (شرححال رجال ایران، صص ۲۹۸، ۳۰۰)
منبع: «روزنامهی خاطرات ناصرالدینشاه قاجار (از رجب ۱۲۸۴ تا صفر ۱۲۸۷ ق، به انضمام سفرنامههای قم، لار، کجور و گیلان)»، به کوشش مجید عبدامین، تهران: دکتر محمود افشار، چاپ نخست، ۱۳۹۷، صص ۱۳-۱۵.