روایت هیچکاک غافلگیرکننده است، ماجرا معکوس میشود و مارگوت، سوان را میکشد. نقطه عطفی اتفاق میافتد، تونی که تا به حال درباره آینده نقشه میکشید، تلاش میکند گذشته را منحرف کند.
«میم را به نشانه مرگ بگیر» از
مهمترین و شاخصترین آثار آلفرد هیچکاک است، فیلمی با روایتهای تودرتو و
پیچیده.
به گزارش انتخاب در این یادداشت کوتاه تنها و تنها به روزنهای برای تحلیل روایی
این اثر اشاره میکنم. خلاصه ماجرا؛ مردی به دلیل خیانت همسرش نقشه قتلش را
میکشد، اما به هدفش نمیرسد و زن، مردش را میکشد. زن به اعدام محکوم
میشود، ولی وقتی نقشه شوهر لو میرود، تبرئه میشود. اما هیچکاک این
داستان ساده را با استفاده از شیوه روایتی خلاقانه به امری پیچیده بدل
میکند.
اما برای اینکه از پیچیدگی هیچکاک فاصله بگیریم دو اصل حاکم بر این
روایات را نام میبرم: 1- تمامی روایات توسط سه شخصیت مهم؛ مارگوت، تونی،
مارک و همینطور خالق اثر یعنی آلفرد هیچکاک صورت میگیرد. 2- وقتی
شخصیتها روایت میکنند همیشه کسی هست که روایت وی را مورد تردید قرار دهد،
یا زیر سوال ببرد. روایت اول را مارگوت درباره داستان نامهای که گمشده
ارایه میدهد؛ روایتی مبهم و آشفته. در سکانس بعدی گفتوگویی بین سوان و
تونی انجام میشود. در این گفتوگو چندین داستان از سوی تونی روایت میشود؛
اول، داستان کامل نامهای که مارگوت ناقص گذاشت، دوم داستان زندگی سوان و
جرمهایش. (در این میان سوان تلاش میکند داستانی بسازد که تونی را محکوم
کند اما تونی مچش را میگیرد) سوم، روایتی جعلی از دلیل گفتوگوی این دو
نفر. (در میان تمامی این سه روایت که به نوعی مربوط به گذشته بود، سوان
تلاش میکرد نقصهایشان را روشن کند.)
اما مورد چهارم، که مربوط به فرداشب
است، پیرامون نقشه قتلی است که باید توسط سوان انجام شود و دوباره سوان هر
ایرادی که به نظرش میرسد، میگوید، اما هربار تونی ایرادش را نقض میکند.
سپس یکی از درخشانترین گفتوگوها رقم میخورد؛ تونی به سوان توضیح
میدهد که چطور مسیر تحقیقات پلیس را منحرف میکند. اینکه چهچیزی را باید
کجا بگذارد تا پلیس به روایتی غیرواقعی برسد و هیچیک گناهکار شمرده نشوند.
وقتی توضیحات تونی تمام شد، از طریق تلفن با زنش حرف میزند، هیچکاک توسط
سوان پیشروایتی تصویری از شب بعد عرضه میکند. تا اینجا حدود 90 درصد
دیالوگها به این روایات اختصاص دارد. پس قطعا رازی در این روایتهای
تودرتو نهفته است. از همانجایی که مارک به تونی هشدار میدهد که نقشههای
قتل تنها در داستانها خوب کار میکنند و در عمل همیشه جایی از کار
میلنگد، هیچکاک وارد صحنه میشود و خودش حادثه را برای ما روایت میکند.
حق با مارک بود، نقصها آشکار میشود؛ تونی قیچی را به همسرش میدهد. دیر
زنگ میزند و چند مشکل جزیی دیگر.
روایت هیچکاک غافلگیرکننده است، ماجرا
معکوس میشود و مارگوت، سوان را میکشد. نقطه عطفی اتفاق میافتد، تونی که
تا به حال درباره آینده نقشه میکشید، تلاش میکند گذشته را منحرف کند. پس
در توضیحاتی به کارآگاه، مارگوت و مارک، درباره گذشته خود با سوان، آگاهی
از رابطه مارگوت و مارک و همینطور در مورد اتفاقات شب قتل، دروغها یا به
عبارت بهتر روایتهایی کاذب ارایه میدهد. خب پس تابهحال دوروایت از شب
حادثه داشتیم؛ تونی و هیچکاک. اما دوروایت مهم دیگر هم هستند؛ حرفهای
آشفته و مبهم مارگوت که خود در بطن ماجرا بود؛ حدس تیزهوشانه مارک از
اتفاقی که افتاده. در این فیلم، شیوه کشف راز که توسط کارآگاه انجام
میگیرد، بهشکل خاصی صورت میگیرد. او هر چهار روایت را در چهارراهی عجیب
به یکدیگر میرساند. این چهارراه همان «کلید» است. در نقشه تونی، کلید باید بعد از رفتن
سوان زیر موکت قرار میگرفت. در روایت هیچکاک قبل از واردشدن بهجای قبلی
بازگردانده میشود. در روایت مارگوت کاملا مبهم است. در روایت مارک تنها
نکته مبهم، جای کلید است.