سرویس تاریخ «انتخاب»:کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
شرایط امنیتی و درگیری همزمان با معتادها و پلیس
با شناسنامههای جعلی خانهها را میگرفتیم یکی از کارهای ما پیداکردن همین شناسنامه ها بود و در این کار رقیب معتادها بودیم،اینها استاد ما بودند!
من و احمد رضایی در خیابان مولوی یا رباط کریم داشتیم راه میرفتیم؛ احمد خیلی تیز بود: گفت محمد این یارو کیه؟! من نگاه کردم دیدم یک کسی دارد ما را میپاید جلوتر رفتیم و جلوی یک مغازه ایستادیم و از شیشه مغازه نگاه کردیم دیدیم نه ول نمیکند، هوای ما را دارد. من و احمد هر دو مسلح بودیم و میترسیدیم. احمد هم که منتظر بهانه بود! گفت: محمد شروع کن، گفتم احمد جان! یک ذره مراقب باش. ما هر کاری کردیم که رد گم کنیم نشد هر کلکی میزدیم، او هم بلد بود و دست ما را میخواند خلاصه بعد از کلی این طرف و آن طرف رفتن، کاری کردیم که افتاد جلوی ما بیچاره به هول و ولا افتاده بود. مدتی که گذشت، دیدیم یک چیزی از جیبش درآورد پرت کرد پای یک درخت و بلافاصله یکی رفت برداشت فهمیدیم که قاچاقچی بوده! جان ما را گرفت تا این مواد را بفروشد!
به هر حال از این درگیریها زیاد داشتیم. یکبار در سال ۵۰، در خیابان قصرالدشت راه میرفتیم. یک فولکس واگن کنار خیابان بود و سه نفر سرنشین داشت. وقتی رد شدیم احمد گفت محمد! آنها را دیدی؟ گفتم آره سریع آمدیم سر یک کوچه. آنها بلافاصله ماشین را پارک کردند و دنبال ما آمدند.
احمد نبش کوچه ایستاد و من فرار کردم. سر نبش بعدی من ایستادم و احمد در رفت. تا آنها بخواهند به ما برسند ما فرار کردیم، مدل فرار هم این طوری بود که یکی گارد میگرفت، یکی فرار میکرد و سر بعدی آن یکی گارد میگرفت تا اولی در برود. بلافاصله یک مسجد دو در یا مغازه دو در پیدا میکردیم و خودمان را گم میکردیم. البته قبلاً محلهها را شناسایی کرده بودیم آن زمان برای استتار لباس جنرال مد را که خیلی شیک و گران بود میخریدیم و میپوشیدیم. من ریش داشتم و عینک هم میزدم. همین طور احمد، حتی موهایش را هم رنگ میکرد. یک دفعه قهوهای روشن، یک دفعه هم احمد هم تیره ولی خوب عکس ما در داشبورد همه ماشینهای ساواک بود و همه جا دنبال ما گشت میزدند.
یک روز در بازارچه سید اسماعیل در خیابان سیروس بودیم، خیلی هم شلوغ بود. بازارچه مملو از چرخ دستی بود که دست فروشان کالاهایشان را میفروختند. در میان این دست فروشان مسیرهای تنگی برای عبور و مرور خریداران بود اینجا بازار قشر متوسط به پایین جامعه بود. احمد ناگهان گفت: محمد آریا را نگاه کن معمولاً ماشینهای ساواک آریا بود، چون با سرعت میرفت. دیدیم بله ۴ نفر داخل آریا نشستهاند و خیلی جدی مراقب ما و اطراف هستند احمد گفت محمد چه کار کنیم؟ من همیشه نگران حالتهای احمد بودم؛ زیرا وقتی اوضاع بحرانی میشد، قبل از عمل، این آیه را میخواند إِذْ جَاؤُوکُم مِّن فَوْقِکُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنکُمْ وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا، هُنَالِکَ ابْتُلِی الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالاً شَدِیداً. «سورة احزاب... آنگاه که از فراز و فرودتان به سراغ شما آمدند، و آنگاه که چشمها برگشت و جانها به گلوگاهها، رسید و در حق خداوند گمانهایی (ناروا) بردید، آنجا بود که مؤمنان به محنت آزموده شدند و تکانی سخت خوردند.»
این آیه واقعاً در میدان عمل به ما روحیه میداد. آدم باید درگیر بشود تا بداند آیه چه میگوید: وقتی سختیها از هر طرف به سوی شما میآید، از روی سرتان، از زیر پایتان و از ترس میلرزید و چشمتان سیاهی میرود. آدمهای مؤمن این گونه آزمایش میشوند و و زلزلوا زلزالا شدیداً واقعاً میلرزیدیم. احمد حالت جالبی داشت گفت خب دیگر محمد جان اینجا، جایش است. دیگر داشتیم کلتها را در میآوردیم که آنها از ماشین بیرون پریدند. دیدیم که نمیتوانیم میان جمعیت از نارنجک و کلت استفاده کنیم هر کاری میکردیم عدهای بیگناه از بین میرفتند، به ناچار به سرعت فرار کردیم. البته از قبل تمرین کرده بودیم در بازارچـه سـید اسماعیل به سرعت دویدیم بازارچه خیلی شلوغ و پر از چرخی و دست فروش و بود. یادم هست تا بازار سبزه میدان دویدیم. آنجا یک مسجد دو در معتاد بود. رفتیم داخلش و از آن طرف بیرون آمدیم؛ خوشبختانه گمشان کردیم.
دویدن ما نه در روی زمین که روی هوا بود. از طرفی خطر سفیر گلوله بود که پروازمان میداد و از طرفی عشق و شوق میدان عمل چنان حالتی بود که گویی داریم بهترین و شیرینترین لحظههای عمرمان را تجربه میکنیم. در این مواقع گویی تک تک سلولهای وجودمان شکوفا شده بودند، شادی ویژهای داشتیم همه سرگذشت امام حسین و میرزا کوچک خان و ... قهرمانان ما جلو چشممان رژه میرفتند. در اوج رضایت خاطر از این فداکاری و از خودگذشتگی بودیم صرف همین احساس به ما حالتی از حقانیت و رضایت میداد در این مواقع همه آیاتی که از حفظ بودیم و همه تاریخی که خوانده بودیم به یادمان میآمد. بله من نیز دارم تاریخ میشوم.