arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۴۵۸۰۱
تاریخ انتشار: ۰۸ : ۰۰ - ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹

یاداشت‌های ناصرالدین شاه، سه شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۲۶۸: امروز باید برویم «میانج»

وارد دره شدیم که رودخانه «قزل‌اوزن» از میانش می‌گذرد، از جنوب می‌آید به طرف شمال می‌رود. داخل رودخانه میانج می‌شود. وسط دره یک طاق‌نصرت ساخته بودند، جمعیت زیادی هم سر راه ایستاده بودند، چهار عراده توپ ته‌پر کوهستانی هم حاضر کرده بودند. ما را که دیدند شیپور کشیدند و دَرق دَرق بنا کردند به شلیک کردن.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز باید برویم «میانج»

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ باید برویم «میانج». در حقیقت از ترس این پل‌ها که باید بگذریم و رودخانه و مبادا بارانی سیلی چیزی بیاید مدتی بود مضطرب بودم و خوابم نمی‌برد. این‌جا هم که بودیم خیلی کثیف بود. صبح خیلی زود سرِ دسته برخاسته رخت پوشیدم و بیرون آمده سوار کالسکه شدیم. مردم و بار و بنه تازه حرکت کرده بودند. امین‌السلطان و پیش‌خدمت‌ها همه خواب بودند. عزیزالسلطان هم عقب ماند. اول قدری با کالسکه راندیم تا توی ده یک سرازیری بد بود، پیاده شده سوار اسب شدم. راه امروز برای کالسکه همه خیلی بد بود، سرازیر و سربالا و پیچ و خم و بار و بنه بود، برای کالسکه هیچ مصرف نداشت. کالسکه را ول کرده راندیم. سوارهای قزاق مزاق هم امروز همه با ما بودند، عزیزالسلطان هم به ما رسید. گفتم: «برو جلو.» چون عقب شلوغ بود او را فرستادیم جلو رفت تا نوکرها هم یکی‌یکی از عقب می‌آمدند.

از یک سرازیری پایین آمدیم وارد دره شدیم که رودخانه «قزل‌اوزن» از میانش می‌گذرد، از جنوب می‌آید به طرف شمال می‌رود. داخل رودخانه میانج می‌شود. وسط دره یک طاق‌نصرت ساخته بودند، جمعیت زیادی هم سر راه ایستاده بودند، چهار عراده توپ ته‌پر کوهستانی هم حاضر کرده بودند. ما را که دیدند شیپور کشیدند و دَرق دَرق بنا کردند به شلیک کردن. من اول خیال کردم ولیعهد و امیرنظام این‌جا هستند، نگو از بس ما زود سوار شدیم ولیعهد این‌ها می‌خواسته‌اند بعد از این بیایند این‌جا، ما که رسیدیم و صدای توپ را در میانه شنیدند سوار شده بودند که خودشان را به ما برسانند. امین‌السلطان هم نزدیک طاق‌نصرت به ما رسید. خلاصه راندیم رو به شمال، آخر دره تنگه می‌شود، پل را آن‌جا بسته‌اند. یک قراول‌خانه خوبی هم نصرت‌الدوله این‌جا ساخته است از آن قراول‌خانه بهتر. امین‌السلطان این‌ها پیاده شدند رفتند توی قراول‌خانه گردش کردند.

پل «قزل‌اوزن» سه چشمه دارد خراب است باید تعمیر بشود. از پل گذشته رسیدیم به اول گردنه قافلانکوه. رودخانه قزل‌اوزن آب زیاد ندارد، اسب می‌شود زد. سید بورانی مجدالدوله گفتند به آب زده بودند. هوا امروز ابر شدید بود، استعداد داشت، کم‌کم هم بنای باریدن گذاشت. از گردنه که بالا رفتیم سر و کله ولیعهد و ساعدالملک و آدم‌هایش پیدا شد، پیاده شده بودند، ایستاده بودند. ولیعهد را سوار کردیم و با ولیعهد صحبت‌کنان راندیم. امین‌السلطان هم بود. صحبت می‌کردیم و می‌راندیم. در این بین باران شدید شد من چتر گرفتم. این کوه همه نرمان و سبز است، بعضی جاهاش هم زراعت کرده بودند. گُل‌های قرمز که بوته دسته دسته درمی‌آید، جاجرود از این گل خیلی دارد این‌جا هم زیاد داشت فصلش هم هست، همه باز شده بود. خیلی قشنگ بود. قدری که راندیم امیرنظام پیدا شد، پیاده ایستاده بود با آذربایجانی‌ها و حاجی حسام‌الدوله و غیره. امیرنظام را هم سوار کردیم. امیرنظام حالش خیلی خوب است، چندان پیر نشده است، زرنگ است و کارکن و خیلی خوب. از دیدن امیرنظام حقیقتا خیلی خوشحال شدم، ده سال بود او را ندیده بودم. امیرنظام هم از دیدن ما خیلی خوشحال شد. ولیعهد می‌گفت: «این کوه خیلی شکار دارد، آدم فرستادم جرگه کنند بزنید.» گفتم: «حالا باران می‌آید نمی‌شود، ان‌شاءالله وقت دیگر.» باران هم به شدت می‌بارید، منصور میرزا، پسر اسکندر میرزا، که خیلی شاهزاده خری است در روزنامه سفر سابق هم نوشته بودم احوالات منصور میرزا را، باز امروز همان‌طور خر تشریف آوردند. پسر بهادر میرزای مرحوم هم آمده بود، منصور میرزا و پسر بهادر میرزا ده می‌نشینند. خلاصه راندیم تا از گردنه سرازیر شدیم.

همین‌طور راندیم تا زیر گردنه که راه کالسکه خوب شد. سوار کالسکه شده راندیم تا زیر پل از کالسکه بیرون آمدم سوار اسب شدم که رودخانه و زمین و پل را ببینم. سوارها را هم گفتم با اسب زدند به رودخانه، خوب می‌شد به آب زد، اما بعضی جاهاش باتلاق داشت اسب فرو می‌رفت. من به آب نزدم، از پل راندم. پل خیلی دراز است اما خراب است باید تعمیر بشود و حکمش هم شد. از پل که گذشتیم آفتاب‌گردان حرم را پهلوی پل سر راه زده بودند. دمِ ناهارگاهِ حرم سوارهای زیادی را مرخص کردیم، خودمان با ولیعهد و امیرنظام و امین‌السلطان و سایر پیشخدمت‌ها، باز خیلی جمعیت بودند. راندیم، از ناهارگاه حرم گذشته راندیم، طرف دست راست توی صحرا، زمین این‌جا را چون اغلب شلتوک کاشته‌اند زمین گِل است، از گل‌ها به صعوبت زیاد گذشتیم بعضی جاها پیاده شدیم راندیم تا رسیدیم به خشکی. چند تپه سبز قشنگ پیدا بود راندیم. بالای تپه آفتاب‌گردان زدند، افتادیم به ناهار. تپه گل زرد و سفید و بنفش و لاله قرمز زیادی داشت، امین السلطان و ولیعهد و امیرنظام این‌ها هم توی دره کوچکی پشت تپه بود افتاده بودند به ناهار. ناهار خوردیم. بعد از ناهار دوربین انداختم، جلوی این تپه یک دهی هست که شلتوک‌های توی صحرا هم که دیدیم مال این ده است، اسمش «کَلنَ کِدَر» است. آفتاب‌گردان عزیزالسلطان را آن طرف رودخانه لب رودخانه زده بودند، خودش هم توی صحرا دم آفتاب‌گردانش راه می‌رفت. با دوربین او را تماشا کردم.  امروز از پل گذشتیم من خیال کردم رودخانه همین است قدری که از رودخانه این طرف راندیم یک رودخانه بزرگی خیلی هم تند می‌رفت. دیدیم، سدی که بالای رودخانه بسته بودند خراب شده است، آب آمده است این طرف یک رودخانه دیگر شده است، سوارها را گفتم چند دفعه زدند به رودخانه و آمدند این طرف، بالاخره ما هم زدیم به رودخانه و آمدیم این طرف. عزیزالسلطان هم ماشاءالله با اسب زده بود به آب، بعد از ناهار آمد آفتاب‌گردان ما، او را دیدم بازی می‌کرد، گُل می‌چید.

خلاصه پنج به غروب مانده سوار اسب شدیم، اردو هم خیلی نزدیک بود، می‌خواستیم برویم چادر بخوابیم راندیم با ولیعهد و امیرنظام و امین‌السلطان صحبت‌کنان راندیم. روی رودخانه دومی پل تخته‌ای نصرت‌الدوله بسته است، یک دسته سرباز مهندس تربیت کرده است این پل را آن‌ها بسته‌اند. سواره رفتیم تا دم پل، خیلی از پل تعریف کردیم، سواره از روی پل رفتیم آن طرف و برگشتیم. این پل را هم خیلی نزدیک اردو بسته‌اند.

بعد راندیم وارد سراپرده شدیم. دمِ در سراپرده دیدم یک بچه سرباز رخت سربازی پوشیده است، یک تفنگ کوچک هم دوش گرفته، چون او را ندیده بودم اول نشناختم پرسیدم، گفتند پسر ولیعهد است. خیلی پسر شیرینی بود خیلی تعریف از او کردیم. پیاده شده با ولیعهد و امیرنظام و سایرین وارد سراپرده شدیم. پسر ولیعهد آمد، در حقیقت خیلی پسر خوبی است اسمش ملک‌منصور میرزاست، لقب شعاع‌السلطنه‌گی دارد، ترکی حرف می‌زد خیلی بامزه بود. با پسره صحبت می‌کردیم ولیعهد خجالت می‌کشید، هی می‌رفت عقب، هرچه می‌گفتیم بیا نمی‌آمد خجالت می‌کشید. بعد آن‌ها مرخص شدند و جا انداختند، خوابیدم. نیم ساعتی گویا خوابم برد که در این بین رعد و برق شدید آمد، آسمان صدا کرد، به قدر دو ساعتی هم بارید، بند آمد و هوا کم‌کم باز شد.

عصر که قُرُق شد، زن‌ها آمدند. باز فرستادیم ولیعهد و پسرش آمدند اندرون، با زن‌ها صحبت کرده باز از پسرش خجالت می‌کشید، قدری صحبت کردیم و رفت. امروز از گردنه که سرازیر شدیم توی کالسکه بودم دیدم یک لوطی به عینه لوطی تبریزی جلو می‌رقصد، یک رقاص‌گر کثیفی دارد و یک چکورچی خیلی مندرس کثیفی داشت، من اول خیال کردم لوطی تبریزی است گفتم یقین ناخوش شده است این‌طور شده است، براش پیغام دادم «این دفعه باز بیا طهران» و رد شدیم. قدری بالاتر که رفتیم دیدم لوطی تبریزی این‌جا ایستاده است و چاق و گردن‌کلفت و خوب همان کلاه به سرش و خنجر به کمرش با یک رقاص خوشگل بزرگی هم آورده بود با تمام برادر و پسر و قوم و قبیله‌اش می‌رقصید، خیلی بامزه بود، لوطی تبریزی در همین میانج می‌نشیند. امشب بعد از شام مهدی‌خان کاشی را چشمش را بستیم آوردیم اندرون نشست، خیلی صحبت کرد می‌گفت «از زنجان تا حالا یبوست شده‌ام پنج روز است خلا نرفته‌ام.» خیلی خندیدیم.

نظرات بینندگان