صبح از خواب برخاسته رخت پوشیدم. امروز انشاءالله از پطر باید برویم به «ورشوی»، ناهار را هم قبل از حرکت به ورشوی باید در عمارت انشکف با امپراطور و امپراطریس بخوریم. آنجا مهمانیم. این عمارت انشکف وقتی که این امپراطور حالیه ولیعهد بود آنجا منزل داشت هر وقت هم این ولیعهد حالیه زن بگیرد در این عمارت منزل خواهد کرد. حالا منزلِ کسی نیست، مگر گاهی که به شاهزاده خانمها و شاهزادگان خانواده سلطنت منزل میدهند. در ساعت دوازده که اول ظهر است باید حرکت کرده به آن عمارت برویم. قبل از حرکت مسیو کرس، وزیر امور خارجه، با زیناویف و مسیو ولاتفلی که در وزارت خارجه است آمدند پیش ما با امینالسلطان و این سه نفر به قدر یک ساعت نشسته صحبت کرده حرف زدیم. بعد آنها رفتند ما هم با میرزا محمدخان و غیره رفتیم توی تماشاخانه دیشبی قدری گردش کرده راه رفته پایین و بالای آنجا را خوب تماشا کردیم و بیرون آمدیم. اشخاصی که باید امروز با ما آنجا بیایند و ناهار بخورند از این قرارند:
امینالسلطان، امینالدوله، مخبرالدوله، امینالسلطنه، مجدالدوله، امینخلوت، وزیر صنایع، صدیقالسلطنه، طولوزان، ناصرالملک تمام لباس رسمی پوشیده حاضر شدند.
عزیزالسلطان و سایر نوکرها هم در همین عمارت ناهار خورده میروند به گار [ایستگاه مرکزی] راهآهن ورشوی تا ما بیاییم. ما هم لباس پوشیده حاضر شدیم. سر ساعت دوازده که اول ظهر بود با امیرال پاپف، امینالسلطان توی کالسکه نشسته با همراهان رفتیم برای عمارت انشکف، چندان هم دور نبود، درب پلههای عمارت که پیاده شدیم امپراطور ولیعهد و تمام شاهزادهها استقبال آمدند، با امپراطور و سایرین دست داده تعارف کردیم و رفتیم بالا، امپراطریس و سایر شاهزاده خانمها هم لبِ پله ایستاده بودند، با آنها هم دست دادیم و تعارف کردیم. دیشب قبل از تماشاخانه رفتن، وقتی که امپراطور آمد پیشِ ما نشان اول دولت که مخصوص خودمان است به دستِ خودمان به امپراطور دادیم. با کمال مهربانی و اظهار تشکر قبول کرد. یک دانه هم از همانجور کوچکتر به ولیعهد دادیم. امروز امپراطور و ولیعهد هر دو نشان و حمایل ما را زده بودند. وقتی که وارد اطاق شدیم امپراطور هم یک نشان بسیار مجلل خوبی که هفت هشت هزار تومان قیمت داشت و صورت خود امپراطور در آن نشان بود و این نشان را در دیشب و امروز معجلا [با عجله] ساختهاند به دست خودش به ما داد. با نهایت امتنان و مهربانی ما هم نشان را قبول کردیم. دوباره امپراطور نشان را از ما گرفت و گفت: «برای شما به راهآهن میفرستم.» قدری هم صحبت کرد و بعد با امپراطریس بازو به بازو داده رفتیم سر شام.
این عمارت، باغ و منظر خوبی دارد. دستِ راست ما زنِ قسطنطین، همان پیرزن نشسته بودند، دستِ چپ هم امپراطریس. دخترهای والی مُنتهنِقره هم روبهروی ما نشسته بودند. دست ما از آنها کوتاه بود. والی منتهنقره هم بود، ناهار بسیار خوبی خوردیم، تمام شاهزاده خانمها و شاهزادههای بسته خانواده سلطنت بودند، در حقیقت دعوت فمیلی [فامیلی] خانواده بود.
بعد از ناهار برخاسته با امپراطریس و سایرین به اطاق دیگر آمده مشغول صحبت و خوردن قهوه شدیم. به دختر بزرگ والی منتهنقره که در این چند روزه صحبت میکردیم و یک عکس مرا خواسته بود یکی از عکسهای خودم را که اینجا انداخته بودم و خیلی خوب شده بود صبح برای او فرستادم. اینجا دستش بود، اظهار تشکر میکرد. پدرش هم آمد پیش ما اظهار امتنان کرد که عکس به دختر من دادهاید.
چای اینجاها تقصیل دارد که باید انشاءالله در طهران هم همینطور قرار چای خوردن را داد. چای را توی قوری میریزند و فورا آب جوش روی او میریزند، نمیگذارند دم بکشد، با یک قوری هم آب جوش و دو فنجان خالی و قندانِ قند در یک سینی گذارده برای آدم میآورند که به هر طور دلش میخواهد بخورد. بسیار خوب جوری است و سنت چای خوردن همین است. غذا خوردن اینجا هم اینطور است که آدم روزی پنج مرتبه غذا میخورد و خودِ فرنگیها همینطور هستند، ما هم عادت کردهایم؛ اول صبح که چای میآورند با چند ظرف نانهای خوب و کره بسیار خوب که خیلی نقل دارد، ماکول است آدم به قدر قوه میخورد. بعد ناهار میآورند که آن هم بسیار خوب و به حد افراط خورده میشود. بعد عصر است و چای عصر که به تفصیل چای صبح میآورند میخوریم. غروب هم قبل از شام زاکوسه میشود و از میوهجات و غیره، بعد شام میخوریم و بسیار خوب جوری است.
خلاصه بعد از قهوه و صحبتِ زیاد وقت رفتن شد، با تمام خانمها دست داده وداع کردیم. با والی مُنتهنقره و دخترهای او هم وداع کردیم. امپراطریس هم تا دربِ در مشایعت آمد. از آنجا برگشت، امپراطور و ولیعهد و تمام شاهزادهها با ما آمدند. من و امپراطور در کالسکه نشسته راندیم برای گار. کوچهها را هم چون امپراطریس ترس دارد خلوت کرده و قدغن کرده بودند کسی نبود. پلیس زیادی بود، باز از زیرِ مناری که از توپهای جنگ عثمانی ساخته بودند گذشته، و از وزیر قراولخانه اسمعیل افسکی که از افواج خاصه امپراطوری است گذشته، سر سربازها از درها بیرون بود، امپراطور تعارفی به آنها کرد آنها هم جوابی داده دعا کردند. از اینجا هم رد شده به قدر سه چهار هزار قدم از توی کوچه راندیم و رسیدیم به گار.
یک فوج سرباز جلوی گار ایستاده بودند موزیک میزدند. با امپراطور و تمام صاحبمنصبها از جلوی سربازها گذشته احولپرسی کردیم. شلوارِ من در اینجا گشاد شده بود و هی میخواست از پایم بیفتد، به یک طوری شلوارم را نگاه داشتم که نیفتاد و خودم را به دربِ واگن رساندم. دوباره با امپراطور وداع مفصلی کردیم و با ولیعهد و شاهزادهها دست دادیم و وداع کردیم و آمدیم توی واگن. امپراطور و شاهزادهها در حالت سلام و تعظیم همینطور ایستادند و قدری هم طول کشید تا از جلوی امپراطور و اینها گذشتیم. حقیقت منتهای احترام از هر جهت به عمل آمد و از این بالاتر نمیشود.
امروز در سرِ میزِ ناهار هم امپراطور به سلامت ما تستی برد و ما هم برخاسته به سلامت او تستی خوردیم. خلاصه راندیم. همین راهآهن از پهلوی کاچینای منزل امپراطور میگذرد. از پطرزبورغ تا اینجا نیم ساعت راه است. در کنار راه دیدم که سرباز و سالدات به فاصله در طرفین حرکت میکنند. معلوم شد که برای محافظت راه امپراطوری است که هر وقت از این راه به پطر یا جای دیگر میرود کسی راهآهن را آتش نزند و تفنگی نیندازد که اسباب خطر باشد. رسیدیم به استاسین [توقفگاه] «کاچینا» جای بزرگی است و همه چیز امپراطور از جای، نوکر و غیره در اینجا دارد. اینجا که رسیدیم تلگرافی از وزیر دربار رسید که «جهانگیرخان عقب مانده بود. آدم او را در استاسین کاچینا بگذارید تا خود او با واگن مخصوص یک ساعت دیگر به شما برسد.» آدم جهانگیرخان را گذارده خودمان راندیم. به استاسین «لوکا» که رسیدیم مردم برای خوردن شام پیاده شدند قدری هم طول کشید. یکدفعه دیدیم جهانگیرخان رسید. پرسیدم: «چطور شد عقب ماندی؟» عرض کرد: «از منزل امپراطور، کالسکهچی مرا جای دیگر برد وقتی که رسیدیم، ترن رفته بود. امپراطور مرا دید و خیلی اظهار مهربانی کرد و مرا با گار و ترن خودش الی کاچینا آورد. از آنجا یک ترن مخصوص داد مرا رساند اینجا در استاسین لوکا که همراهان شام میخورند.» من هم پیاده شدم توی استاسین رفتم گردش کردم. استاسین بزرگی است. طالارهای بزرگ برای شام دارد. امپراطور هم اغلب از کاچینا به این استاسین آمده شب میماند و به شکار میرود. میگفتند توی این جنگل هم خرس دارد.
پس از توقف حرکت کردیم و راندیم و راندیم. شام را هم توی ترن خوردیم. اطراف این راه امروز جنگل زیاد بود، زمینهای خشک و بد در طرفین دیده شد. شب را راحت و خوب خوابیدیم.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۵۵-۱۵۸.