سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
زنده بگور
۶ اکتبر ۱۹۴۸ ساعت ۱۲: ۳۰ شب مرا پیش میرزایان بردند. مترجم به من گفت شما فردا در دادگاه ویژه نظامی عشق آباد محاکمه خواهید شد. اگر به جرمتان اقرار کنید، مدت زندان شما کم میشود و اگر قبول نکنید برای شما بسیار بد خواهد شد. حالا بازی سرنوشت را ببین: مرا به سلولم برگرداندند. غم و غصه تمام وجودم را گرفته بود. باز به فکر فرو رفتم که خدایا آخر این چه گردابی بود که گرفتار آن شدیم؟ سرانجام چه خواهد شد؟ دوستانم در بازجویی چه گفتهاند؟ آنها آمده است؟ بغض بر سر چه گلویم را گرفت، اشک از چشمانم جاری شد و باز به یاد وطن عزیز، پدر و مادر و هم کلاسیها افتادم.
سلول من در زندان کاگ ب چهار طبقه زیر زمین بود. در ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب یک مرتبه زمین لرزه مهیب و تاریخی عشق آباد با شدت ۸ درجه ریشتر رخ داد ساختمان به آن بزرگی زیر پایم چپ و راست و بالا و پایین شد. در زندانی که حتی صدای مگس شنیده نمیشد، صدای خدایا با امام یا حضرت عباسفامیلها اسمها به زبانهای آذری، فارسی، ترکمنی آسمان و روسی گوش فلک را کر کرده بود صدای فریاد زندانیان به عرش میرسید.
اخ چه شیرین است جان آدمی شاید نیم ساعت قبل از زلزله این زندانیان آرزوی مرگ میکردند و حالا از همدیگر کمک و نجات میطلبیدند. محشری بر پا بود که قلم از وصف آن عاجز است. زندانیان، دوستان و اعضای خانوادهها که ماهها و سالها صدای همدیگر را نشنیده بودند، همدیگر را صدا میزدند تو کجایی؟ چه شده؟ فرزندانت چطورند؟ زندهاند؟ فلانی چه شده؟ چند سال به تو زندانی دادهاند؟ ساختمان زندان که به شکل حرف ساخته شده بود همان لحظه اول به هم ریخت و حتی تا طبقه چهارم زیر زمین ترک خورد و کج و کوله شد، ولی فرو نریخت، زیرا ساختمان آن مانند قفس بود دیوارها و سلولهای زندان به هم نزدیک شده بودند. زندانیان میتوانستند با هم دست بدهند و درد دل کنند.
من سه شبانه روز در زندان مجرد خود زنده بگور بودم و در این مدت مرتب صدای تفنگ و مسلسل و افزون بر آن صدای بولدوزر و تراکتور میشنیدم. بعدها دانستیم که این یکی از فجیعترین زمین لرزههای تاریخ بوده است. تمام شهر عشق آباد با خاک یکسان شد و مطابق آمارهای بعدی بیش از دو سوم جمعیت آن زمان شهر و در مجموع ۱۶۰۰۰۰ نفر از مردم منطقه زیر آوار کشته شدند. استالین همه کمکهای بینالمللی را رد کرد. بظاهر برای این که به خارجیان نشان دهد که شوروی از چنان قدرت اقتصادی برخوردار است که خود از عهده این فاجعه بر میآید، اما در واقع نمیخواست افراد خارجی که برای کمک میآمدند بدبختیهای زندگی روزمره مردم را که حالا با زمین لرزه بدبختتر هم شده بودند، ببینند و بعد بروند و برای بقیه مردم دنیا تعریف کنند.
اهالی عشق آباد میگویند که تنها عبادتگاه بهائیان در این شهر که در زمان استالین به نمایشگاه نقاشی تبدیلش کرده بودند سر پا مانده بود. البته حتی آن هم ترک خورده بود بارانهای بعدی خرابش کرد و در سال ۱۹۶۳ برای پرهیز از فروریختن آن روی سر مردم، ویرانش کردند. من در تاریکی مطلق بسر میبردم و در این سه روز نه آبی بود و نه خوراکی شب چهارم سر و صداهایی شنیدم که به من نزدیک میشدند. صدای چکمه سربازان بود، بله خودشان بودند که با دیلم در و دیوار سلولها را میشکافتند و زندانیان را در میآوردند در زندان مرا هم شکافتند و پرسیدند: «زندهای؟ » گفتم آری مرا بیرون آوردند و به بیرون ساختمان زندان هدایت کردند که پُر از سرباز بود در فاصله هر ۱۲ - ۱۰ متر آتش روشن کرده بودند.
سپس تحت نظر سه سرباز مسلسل بدست به همراه سگی از توی باغی گذشتیم. فکر کردم که مرا برای تیرباران میبرند، اما ناگهان در جلوی چشمم ایستگاه راه آهن ظاهر شد و یک واگن باری دیدم. سربازان دست و پایم را گرفتند و توی واگن انداختند واگن تاریک و پر از آدم بود. جای سوزن انداختن نبود زندانیان به زبانهای مختلف. پرسیدند: کی هستی؟ نامت چیست؟ من داد زدم عطاء هستم فوری صدای پورحسنی و قائمی و میانجی را شنیدم این صدای برادران بهتر از جانم بود. پورحسنی را بیش از شش ماه بود ندیده بودم. هر چه تلاش کردیم نمیتوانستیم راهی باز کنیم و به همدیگر برسیم. بالاخره با هزار زحمت بهم رسیدیم. آغوش را با اشک دیده به روی هم باز کردیم چه شده؟ چکار کردهایم؟ عاقبت ما چه خواهد شد؟ وطن چه شد؟ ایران چه شد؟ پدر و مادر چه شدند؟ ما را کجا میبرند؟ گویی برای ذبح میبرند. راز و نیاز ما همه درباره غربت، محنت، شرمندگی با گرسنگی زجر، بی خوابی و پایمال شدن تمام شخصیتمان بود. پس از دادگاه قزل اترک یک سال بود که میانجی و قائمی را ندیده بودم. معلوم شد که این دو نفر را با محکومیت دوسال کار اجباری به اردوگاه کراسنووودسک فرستاده بودند.
اردوگاه هر چه باشد بهتر از زندان است. دستکم تو میتوانی هوای تازه تنفس کنی و رنگ آفتاب را ببینی در این چهار ماه حتی یک بار هم رنگ آسمان را ندیدم. در این چهار ماه زمان برایم به اندازه یک قرن گذشت میر میرانی بعدها برایم تعریف کرد که او خودش را راحت کرده بود در روز سه بار غذایش را میخورد و دیگر کاری به کارش نداشتند.